آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

مرز ما عشق است؛ هر جا اوست، آن‌جا خاک ماست...

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۹ ب.ظ

یک. او.





دو. محمدصادق.

وقتی زبانت را در ابراز عشق نمی‌فهمند، زبان از تاولِ پا مدد می‌گیرد.


سه. من.

می‌دانی عزیز؟ توی این قاب که اولش آدم فقط یک جفت پای تاول خورده می‌بیند و یک شلوار نظامیِ به قولِ دقیق‌ترش پیکسلی و یکی دو تا فرش قدیمی و مندرس، چیزهای دیگری هم جا شده‌اند که در نگاه(های) اول به این راحتی‌ها نمی‌شود دید، به این راحتی‌ها نمی‌شود فهمید.


می‌دانی عزیز؟ من فکر می‌کنم توی این عکس، می‌شود هزار و چهارصد و اندی سال درازای تاریخ و یک دنیا پهنای جغرافیا را پیدا کرد. توی این عکس، از قطره‌های زلال اشک‌های علی(علیه‌السلام) هست که توی دل عمیق چاه می‌ریخت، تا لخته‌های خون خشکیده روی ریش‌های سپید میثم تمار که به سیاهی می‌زد. یا حتی از قبل‌تر از آن تا بعدتر از آن. توی این قابِ تقریباً خالی، می‌شود از بازوی کبود حضرت مادر(سلام الله علیها) دید، تا بازوی نداشته‌ی حاج حسین خرازی. می‌شود خاکِ نشسته روی معجر زینب(علیها السلام) را دید و طرّه‌ی موی دختر خرمشهری را. توی این عکسِ یکی دو مگاپیکسلی می‌شود از ابوذر دید و عمار و مالک، تا امام خمینی و امام موسی صدر و حاج همت و محمّد جهان آرا. توی این عکس می‌شود شعب ابی‌طالب را دید و سیاه‌چاله‌های خلفای عباسی را. توی این عکس می‌شود غار حرا را دید، مکه را و کوچه‌های مدینه و کوفه و کربلا و شام (و امان از شام...) را. می‌شود ایران را دید، مصر را و هند و چین و عثمانی و فتح آندلس و سقوط آندلس را. حتی می‌شود روزی را دید که کلمه‌ی حق بر باطل پیروز و فائق شده باشد و تمام آدم‌های این کره‌ی خاکی، همین‌ها که امروز با هم می‌جنگند و گاهی تشنه به خون یک‌دیگر می‌شوند، زیر یک بیرق واحد و برای یک آرمان مقدس واحد جمع شده باشند.


می‌دانی عزیز؟ به زعم من، ممکن نیست که این همه حرف، این همه قصه و این همه تاریخ؛ این همه آدم، این همه مجاهدت و ایثار و فداکاری توی یک عکس جا شوند. محال است بتوانیم کل دنیا را توی یک عکس که از یک نمازخانه‌ی احتمالا کوچک گرفته شده، جا بدهیم.

مگر آن که ...


به زعم من، تنها دین و فقط مکتب انقلابی است که چنین ظرفیتی دارد. فقط یک شیعه‌ی امیرالمؤمنین به ظرفیتی می‌رسد که می‌تواند به ناممکن بودنِ ناممکن‌ها اعتنا نکند. تنها زمانی می‌توانیم جمع نقیضین باشیم که به علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. اقتدا کنیم به علی که مجاهد روز بود و متهجد شب. به او که در بحبوحه‌ی روز، حاکم بود و در دل شب، عارف. نه این‌که حکومت علی(علیه السلام) از عرفان او جدا باشد. برا من که قدِ فهمم کوتاه است، شب و روز علی(علیه‌السلام) با هم فرق می‌کند. اما نه برای مصطفی چمران. برای مصطفی چمران، دکتر بودن و چریک بودن و وزیر بودن و معلم بودن و عاشق بودن و مبارز بودن فرقی نمی‌کند. چون مصطفی به علی(علیه السلام) اقتدا کرده، چون مصطفی در علی(علیه السلام) غرق شده است.

برای همین است که مصطفی می‌تواند توی آن علفزار، زیر نور مطبوع خورشید، وقتی لباس جنگ پوشیده و در یک دستش اسلحه گرفته، با دست دیگرش آفتابگردانی را با لطافت هر چه تمام‌تر، نوازش کند.




+ «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین» (مبارکه‌ی بقره، شریفه‌ی ۲۵۰)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۹
علیرضا توحیدی

پلکی بزن ای مخزن اسرار ...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

تو ماهی و من، ماهی این برکه‌ی کاشی

اندوه بزرگی‌ست، زمانی که نباشی ...


هر وقت که این بیت اول شعر علیرضا بدیع و آواز حجت اشرف زاده را می‌شنوم، به فکرِ وقت‌های نبودن‌ت می‌افتم. و از همین‌جا، از اول اول، به شب‌هایی فکر می‌کنم که ماهی کوچک و دلتنگ برکه حتی انعکاس تصویر روی ماهش را هم روی آب نمی‌بیند. و تصویر غم‌انگیز تنهاییِ ماهیِ قصه از همین ابتدا توی ذهنم نقش می‌بندد، تا آخر؛ تصویر ماهی مغموم، نگران و پریشانی که در عمق برکه‌ی کوچک، در شبِ تاریکِ بی‌ماه و بی‌مهتاب، لابد دارد می‌میرد از دلتنگی، دارد می‌میرد از بی‌ماهی.


+ «اندوه بزرگی‌ست؛ چه باشی، چه نباشی ...». من یک دنیا حرف می‌فهمم از همین چند تا کلمه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۲
علیرضا توحیدی

تو بخندی همه‌چی خوبه، بخند ...

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ

یادت هست آن عکس دسته جمعی را پرستو؟ که نگاه‌های من و تو -بی‌هوا- به هم گره خورده بود؟ و عکس بعدی، که هر دویمان خندیده بودیم ...

همین ... فقط می‌خواستم دوباره یادت بیاورم که چقدر نگاه‌هات برای من شیرین بود؛ چقدر با لبخند همیشگی‌ات، همیشه زیباتر می‌شدی. درست مثل همان عکس دسته جمعی. همان جمعی که حالا تو -هنوز هم- بین‌شان هستی، و من ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۴
علیرضا توحیدی
می‌گفت: برادر دوستم اوایل پورشه داشت، یه تومن! اما فروختش، دل‌شونو زده بود. رفت بی‌ام‌و خرید؛ بعد از یه مدت اونم دل‌شو زد. خود دوستم هم لکسوس داشت. کادوی دانشگاه قبول شدنش بود؛ دانشگاه یزد!».

فرداش گفت: «اون پورشه‌ها بودنا! برای یه مراسمی ۱۲۰۰ نفر مهمون دعوت کرده‌ن، گل‌آرایی سالن چند صد میلیون شده‌بود». می‌گفت: «این‌جوری که من شنیده‌م حدود ۴۰۰ میلیون». من با خودم تکرار می‌کنم: ۴۰۰ میلیون، فقط برای گل‌آرایی.


***


یک شب دیدمش. وسط حرف زدن‌هامون، یادم نیست چی بهش گفتم؛ ولی یادم هست که جواب داد: «فعلا که ذهنم مشغول یه مریض سرطانیه که فردا باید ترخیص شه ولی پول نداره برای تسویه حساب بیمارستان». آخرای شب اومد تو گروه. دلش طاقت نیاورده بود انگار. گفت: «یه مریض سرطانی هست که ۳ میلیون نیاز داره برای این‌که فردا از بیمارستان ترخیص شه». خب، با اوضاعی که ما داشتیم (و داریم!) برای همه‌مون رقم زیادی بود؛ ولی قرار شد هر کس به اندازه‌ای که میتونه، کمک کنه. حداقل بهتر از این بود که دست روی دست بگذاریم و -شاید- ادای غصه خوردن دربیاریم. شماره کارتش رو توی گروه نوشت و رفت.

یک ساعت بعد پی ام داد، با خوش‌حالی گفت: «تا الان یک و نیم میلیون جمع شده».


دو - سه شب بعد، باز سروکله‌اش توی گروه پیدا شد. از همه تشکر کرد؛ گفت ۴ میلیون پول جمع شده بوده و بقیه‌ی پول، رسیده به دست یه کس دیگه‌ای که حتی خودش هم نمی‌شناختش و نمی‌دونست کیه.


***


چند روز بعد دوباره دیدمش. گفت همه‌ی پول رو ریخته به حساب یکی از دوستاش. اون دوست دیگه، به این فکر کرده بود که با یک میلیون تومن باقی مونده چی‌کار کنه. گفته بود یه دفعه یاد یه مریض سرطانی دیگه افتاده که توی شهرستانی که دوره‌ی طرح پزشکی‌اش رو می‌گذرونده، با خودش و خونواده‌ش آشنا شده. می‌گفت یه خونواده‌ی عادی بودن، با یه زندگی روتین و معمولی. بعد از بیماری پدر خانواده، پرایدشون رو هم می‌فروشن برای تامین مخارج درمان. زنگ زده بود به مادر خانواده. فهمیده بود سرطان شوهرش عود کرده ولی دیگه این بار پراید هم ندارن که بفروشن. مادر تا فهمیده بود خانم دکتر برای چه کاری زنگ زده، زده بود زیر گریه. با اشک و هق‌هق، گفته بود:«من نمی‌دونم کی این کارو کرده ولی انشاالله هر کس که هست و هر کجا که هست، خدا دستشو بگیره». آدمایی که نه اون زنو می‌شناختن و نه اون زن، می‌شناخت‌شون. می‌گفت اون‌قدر به اضطرار رسیده‌ان که  یکی از آشناهاشون رفته مشهد و براشون دعا کرده. حالا حلقه‌ی مفقوده‌ی قصه رو پیدا می‌کنم.  این‌که چطور یه میلیون تومن پول زیاد میاد، چطور خانم دکتر -بی‌هیچ دلیل قانع‌کننده یا قابل توضیحی- یاد خانواده‌ای می‌افته که چند سال پیش توی یه شهر دیگه می‌شناخته، و چطور آدمایی به هم وصل می‌شن که هم‌دیگه رو نمی‌شناسن و حتی هنوز هم از هیچ‌کدوم از این ماجراهایی که برای شما تعریف کردم، خبر ندارن. اضطرار. اضطراری که به مشهد وصل شده، حلقه‌ی مفقوده‌ی این قصه‌ی باور نکردنی -ولی برای همه‌مون تکراری- ه.


یاد اون شبی می‌افتم که برای مامورای شیفت شب شهرداری غذای نذری برده بودم. از بیرون، توی اتاق شیفت رو نگاه کردم؛ یه نفر - که آقای نسبتا جوانی بود - داشت شله زرد می‌خورد. زدم به شیشه‌ی پنجره. پنجره که باز شد، مونولوگ تکراری‌م رو گفتم: «سلام. چند تا غذای نذری آوردم خدمتتون. شما اینجا چند نفرید؟». همون آقایی که -قبل از شنیدن حرفای من- داشت شله زرد می‌خورد، گفت: «ایشالا همین‌جوری که اومدی و به این شیشه زدی، اوس کریم، خودِ اوس کریم؛ بیاد در خونه‌تو بزنه بگه بیا، برات نذری آوردم!». بعد که می‌شینم توی ماشین کلی به این حرف‌ش می‌خندم؛ آخه اوس کریم که دیگه نذری نمیاره!

بعد هر دومون به این فکر می‌کنیم که بعضیا چقدر محتاج‌ان به همین پولایی که ما گاهی وقتا خیلی راحت خرج می‌کنیم. محتاج‌ان به همین پونصد هزار تومن‌ها. به همین یک میلیون تومن‌هایی که از صد هزار یا پنجاه هزار تومن‌های ما شروع می‌شه.

و حالا، با خودم به ۴۰۰ میلیونی فکر می‌کنم که خرج گل‌آرایی شده بود؛ و یک میلیونی که انگار تمام بن‌بست‌های زندگی اون زن رو باز کرده بود.

***

باید یک جایی که یادم بماند بنویسم. بنویسم «یک بزرگ‌تر از چهارصد». گاهی وقت‌ها، برای بعضی‌ها، یک خیلی خیلی بزرگتر از، چهارصد، برای بعضی دیگر.
و از همین تناقض‌ها خیلی راحت می‌شود فهمید، دردها و غصه‌های امروز جامعه‌ی ما از کجا دارد آب می‌خورد.


پ.ن.۱: این هفته اسباب‌کشی داریم؛ بعد از دو سال و نیم - و حتی بیش‌تر - که از آخرین اسباب‌کشی گذشته. مامانم می‌گه: «وای که چقدر اسباب‌کشی کار مزخرفیه!». بعد از چند ثانیه می‌گم: «مرگ ولی، خوبه. اسباب‌کشی ِ بی‌دردسر. فقط خودتو می‌برن، بی هیچ بار اضافه‌ای!». بعدتر که به حرف خودم فکر می‌کنم خرکیف می‌شم؛ عجب حرفی زدم!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۴
علیرضا توحیدی

نه هم‌راهی که راهی شه، نه دستی که پناهی شه ...

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

خوش‌بختی یعنی بودن کسی که به فکر خوش‌حال‌کردنت باشه. یعنی خوش‌حال بودن به‌خاطر بهونه‌های کوچیک.

عشق یعنی دوست‌داشتن تفاوت‌هامون؛ همین.

رفاقت یعنی کاسه‌ی شله زردی که سینا برام آورده بود. همین که با وجود احساس سیری و این‌که فکر می‌کردم نمی‌تونم چیزی بخورم، همه‌ی شله زرد توی کاسه رو با همون عشقی که سینا می‌گفت توش هست، خوردم. و چقدر چسبید و چقدر به یاد موندنی شد.

خاطره یعنی این‌که سینا بهم گفت حالا دوباره میره تو وبلاگش می‌نویسه! :))

معرفت یعنی این‌که حواسم بهت هست الف، هنوزم «دوثت دالم»! :)))

دل‌تنگی یعنی همین پرده‌ی اشک توی چشم‌هام و بغض توی گلوم.

تنهایی یعنی ...

.



+ نه فانوسی، که پایان ِ هراس ِ کوره‌راهی شه ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
علیرضا توحیدی

کاین همه نقش عجب، در گردش «خودکار» داشت!

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ق.ظ
این‌هایی که در ادامه می‌خونید - اگه بخونید! - قرار بوده فقط خط کشیدن‌های بی‌حوصله باشه روی تن زمخت کاغذ چرک‌نویس. بعدتر، نویسنده‌ی بی‌کار این وبلاگ تصمیم گرفت که دوباره همین حرف‌ها رو از دل کاغذ بیرون بیاره تا شاید روانِ ناشادش آروم بگیره! بدیهی‌ه که نویسنده‌ی دربه‌در، محتاج دعای شماست برای این‌که شفا بگیره؛ بهم نخندید، این حرفی که دارم می‌زنم نتیجه‌ایه که با خوندن این چند خط مطمئا خودتون به‌ش می‌رسید!

باید یه صفحه‌ی کامل رو خط‌خطی کنم تا درست شه! به این راحتیا روون نمی‌شه و خوب نمی‌نویسه!
از بس جزوه ننوشتم خط خودم هم یادم رفته!
وقتی درس خوندن تموم شد، من چند وقت یه بار خودکار تموم می‌کنم؟! مطمئنا دلم برای نوشتن تنگ می‌شه!
یاد جزوه‌ی «سی» به‌خیر! چند شب قبل از امتحان میان‌ترم تا دیروقت داشتم پاک‌نویس می‌کردم؛ آخه به بچه‌ها قولش رو داده بودم. حالا فقط درس کنترل رو دارم برای جزوه نوشتن، که سر اون کلاس هم اگه بخوام جزوه بنویسم چیزی ازش یاد نمی‌گیرم.
پروژه و مهندس عابدی رو چی‌کار کنم؟! کجای دلم بذارمش؟!

«کجای دنیایی؟!» اینجا الف سین بهم زنگ زده و داشته‌م باهاش حرف می‌زده‌م. بعد چند بار پشت سر هم روی کاغذ امضا کرده‌م. «باید باهاش تمرین امضا کنم که عادت کنه!».

سینا بهم می‌گه قصه بنویس. مرد حسابی! من خودم قصه‌م. یه قصه‌ی پیچیده‌ی تودرتوی بی‌خاصیت بی‌سر و بی‌ته که باید روایت شه. یک کسی باید بیاد و من رو روایت کنه. روایت قلب عاشقی که می‌خواست دوست داشتن رو یاد بده و یاد بگیره. روایت قلبی که انگار هر روز یه تیر میاد و صاف می‌خوره وسطش. و هیچی نمی‌گه. هیچی نمی‌گه. یک کسی باید بیاد و گشتاور خمشی
ناشی از یه کوهْ بارِ گسترده‌ی وارد بر شونه‌های من رو اندازه بگیره. یک کسی باید بیاد و باورش بشه که من به طور معجزه‌آسایی زنده‌م. بیاد و اثبات کنه که من خیلی وقت پیش از این باید فرو می‌ریختم؛ باید کم می‌آوردم.

مچ دستم درد گرفته. کم‌کم دارم حس می‌کنم پشیمونم از این‌که این خودکار رو خریدم. اونم سه تاش رو! قبل‌ترها این خودکارها بهتر می‌نوشت.

بعد باز هم شروع کرده‌م به خط‌خطی کردن. تند و تند خط‌های گرد و منحنی کشیده‌م روی تموم چرت و پرتایی که نوشته بودم. لابد برای این‌که این خودکار لعنتی بهتر بنویسه. بعد دوباره رفته‌م پشت صفحه. روی نوشته‌های پشت صفحه هم - تا می‌تونستم - خط‌های بی‌معنی کشیده‌م. بعد هی خودکار رو کج کرده‌م و روی کاغذ کشیده‌م. بعد صاف نگه‌ش داشته‌م و بازم کشیده‌م.

بهبهانی می‌گفت مجبورم ماژیک رو این‌جوری (یعنی عمود نسبت به سطح وایت‌برد) بگیرم تا خوب بنویسه! خب مرد مؤمن! عمر ماژیک دیگه به سر رسیده! چی از جون بدبخت لاغرش می‌خوای؟! اگه می‌تونست بنویسه خیلی راحت‌تر از این حرفا می‌نوشت! بندازش تو سطل آشغال، بذار یه دوره‌ی جدید از زندگی‌ش براش شروع بشه.

بعد لابد یاد دلتنگی‌هام افتاده‌م. دیگه کاغذ جا نداشته؛ واسه همین متوسل شده‌م به جای خالی بین سطرها. اما بازم هیچی نگفته‌م. هیچی نگفته‌م. فقط یه سوال و یه جمله‌‌ی خبری که به طور احمقانه‌ای سه بار تکرار شده.

یادته نذر کرده بودم؟!
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
علیرضا توحیدی

گفتم خرابت می‌شوم، گفتا تو آبادی مگر؟!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ

"

فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...

"


از سری گفته‌های نامحرمانه‌ی یک رفیق. یک رفیق که می‌گویم، یعنی یک «رفیق». یک رفیقی که وقت‌هایی که می‌خواهم باشد، نیست. اصلا اصلا نیست! وقت‌هایی که بودنش یک کمی - فقط یک کمی - بهتر از نبودنش باشد، گاهی هست، گاهی نیست. وقت‌هایی که نباید باشد، باید برود گورش را جایی گم کند، هست؛ با تمام وجودش هست! و همین بودن و نبودن‌های سر و ته، باعث می‌شود که بیش‌تر دوست‌ش بدارم، بیش‌تر خواستنی باشد. گفته بودم که من هیچ چیزم به آدمی‌زاد نرفته؟! حتی دوست‌داشتن‌هام؟

همین رفیق بی‌انصافی که دیشب - وقتی که می‌خواست این حرف‌های بالایی را برایم اس‌ام‌اس کند - نمی‌دانست چقدر دلتنگ‌ام. نمی‌دانست نشسته‌ام توی مجلس عروسی، دارم به تمام آرزوهای قشنگی فکر می‌‌کنم که شاید دیگر حتی به یادم نیایند. نمی‌دانست نشسته‌ام میان جمع دوست‌ها، ولی تنهام. مثل همین اصطلاحی که این انتلکتوئل‌های خسته‌ی کافه‌نشین می‌گویند؛ تنها بودن در جمع آدم‌ها!

همین رفیقی که پریشب‌ها که گلستان شهدا بودم داشتم فکر می‌کردم وقتی شهید شد، اگر بعد از همه‌ی رفیق‌های فاب و صمیمی‌اش سراغ من هم آمدند - اگر آمدند! - می‌گویم چه‌قدر دلش از خیلی مذهبی‌ها خون بود. می‌گویم که مدام می‌دوید و کار می‌کرد ولی هیچ‌کس نمی‌فهمید چه کار! مثل ماها نبود که همیشه‌ی خدا یک بوق دست‌اش باشد. صبح و شب کار می‌کرد آن‌قدر که حتی به زیارت امام رضا جان‌اش نمی‌رسید؛ اما آخرش از تمام این‌ها ما یک صفحه‌ی ورد می‌دیدیم، که بالایش نوشته بود: "تقدیم می‌شود به ...". حتی شاید از ناگفته‌های محرمانه‌ام بگویم. بگویم وقتی که توی همین وبلاگ، پست‌های عاشقانه‌ی چرت و پرت می‌نوشتم، چه حرف‌هایی به‌م زد و با کی مقایسه‌ام کرد! بگویم که هیچ‌وقت آن جوری نبود که انتظار داشتم! وقتی فکر می‌کردم حالاست که دعوایم کند؛ تشویقم می‌کرد، دل‌گرمی‌ام می‌داد، آرام‌ام می‌کرد. وقتی فکر می‌کردم الان باید آرام و متین باشد، شلوغ می‌کرد و همه‌چیز را به هم می‌ریخت. آخر همه‌ی این‌ها هم، رازِ هنوزْ سر به مهرِ قصه را می‌گویم؛ همین که بر حسب اتفاق یک‌دیگر را شناختیم، و من هیچ‌وقت باهاش نساختم! مدام به پر و پای او می‌پیچیدم و بابت رفتارهای آزاردهنده‌اش سرزنش‌اش می‌کردم! تا وقتی که از آن دانشگاه لعنتی رفت؛ و بعدتر هیچ‌کدام‌مان نفهمیدیم چه شد که دو دشمن بالقوه، با هم دوست و دوست‌تر و رفیق شدند. حتی شاید آن‌هایی که قصه‌هایی که من سرِ هم کرده‌ام را می‌شنوند، فکر کنند که من چقدر آدم مزخرفی بوده‌ام که رفتارهای او برایم آزاردهنده بوده؛ اما حتما هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانند که - شاید! - اگر برخوردهای زشت و سخیف من با او نبود، هرگز چنین تغییرات بزرگی (لااقل از دید من!) در وجود الف سین جان اتفاق نمی‌افتاد!

این‌جا که دیگر حرف‌ها و نقل‌ها و درددل‌هایم تمام می‌شود، می‌گویم: «راستی! خوب شد یادم آمد! می‌خواستم یکی از گفته‌های نامحرمانه‌ی رفیق شهیدم را برایتان بخوانم.»

و دستم را ببرم توی جیبم، تکه کاغذی دربیاورم و شروع کنم به خواندن:


فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...


هزار فصل هم که بگذرد

باز هم جای آلو را خرمالو می‌گیرد

اما

جای خالی تو را ...

هیچ‌کس.


بعد بغض توی گلویم را با زحمت فرو بدهم، لیوان آب را از روی میز کنار دست‌ام بردارم و کارگردانِ ریشو - با اشاره - به فیلم‌بردارش بگوید: کات.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
علیرضا توحیدی

اگه هنوزم عاشق منی ...

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

و لَنَبلُوَنَّکُم

بِشَیء ٍ

مِنَ الخَوف

و الجُوع

و نَقصٍ مِنَ الأموال

و الأنفُس

و الثَّمَرات


و بَشِّرِ الصّابِرین ...


(سورۀ بقره - آیۀ 155)


حتی اگر فراموش کنم که مخاطب‌ات توی این آیه‌ها - همان‌جور که دو سه آیه قبل گفته‌ای - «الذین آمنوا»اند، حتی اگر به رویت نیاورم که من هیچ‌وقت جزو دار و دسته‌ی مؤمن‌هات هم نبوده‌ام، حتی اگر قبول کنم بی آن‌که مؤمن باشم داری می‌آزمایی‌ام و مبتلایم می‌کنی ...


اما آن‌جایی که زمزمه می‌کنم:

سیّدی ...

أنا الصّغیر الذى رَبَّیتَه

و أنا الضال الذى هدیتَه

و أنا الوَضیع الذى رَفَعته

و أنا الخائِف الذى آمَنتَه

و الفقیر الذى أغنَیته

و الضَّعیف الذى قوّیته

و الذّلیل الذى أعززته

و السّائل الذى أعطیته

و المستضعف الذى نصرته

و أنا الطَّرید الذى آویته ...


این‌جاها که دیگر مؤمن بودن نمی‌خواهد... این‌جاها که من را هم باید قبول می‌کردی... این‌جا که دیگر برای جدا کردن خوب‌هات شرط نگذاشته‌ای... تویی که مرا ابتلاء داده‌ای، تویی که مرا قاطی جرگه‌ی مؤمن‌های خواستنی‌ت کرده‌ای، چرا صدایم را ...؟


حالا که من کوچکم، حالا که من راهم را گم کرده‌ام، حالا که من افتاده‌ام، چرا ربوبیت نمی‌کنی؟ چرا هدایتم نمی‌کنی؟ چرا بلندم نمی‌کنی؟...

حالا که من ترسیده‌ام، حالا که دارم کم‌کم - مثل همیشه‌ی تنهایی‌هام - جا می‌زنم، حالا که می‌بینی چقدر بی‌قرارم؛ چرا آرام‌م نمی‌کنی؟ چرا نمی‌آیی مرا در امنِ آغوشت بگیری؟ حالا که انگار همه از خود رانده‌اندم، چرا نمی‌آیی کنارم بمانی تا خیالم از بابت تمام تنهایی‌ها و دردها و رنج‌ها راحت باشد؟

حالا که دارم صدایت می‌زنم، حالا که از پا افتاده‌ام، حالا که تو را می‌خواهم، کجاست عطا کردنت؟ کجاست یاری کردنت؟ کجاست نزدیک بودنت؟ کجایی که مرا عزیز کنی؟ قوت‌م دهی؟ یاری‌ام کنی؟ کنارم باشی؟...


تو که می‌دانی من میان آن مؤمن‌های خوشگل و تمیز و مرتب‌ات جا نمی‌شوم. تو که می‌دانی من پر از گیر و گورهای باز نشدنی‌ام. تو که خودت می‌دانی چقدر فرق دارم با همین دور و بری‌هام حتی. پس چرا باران رحمت بلاهات را بر سرم می‌بارانی؟ چرا به مو می‌رسانی ولی نمی‌بُری؟! تو که می‌دانی من ضعیف‌ام، می‌دانی زود خسته می‌شوم، زود شک می‌کنم، زود جا می‌زنم و خودم را گم و گور می‌کنم.

تو که تمام این‌ها را می‌دانی...


یک جایی هست توی دعای ابوحمزه؛ همین که از شب قدر دوم امسال تا حالا به لطف سید حسن باهاش مأنوس شده‌ام، یک جایی‌ش هست که بعد از این‌که خوبِ خوب از خوبی‌های تو می‌گوید و از بدی‌هایی که ما آدم‌ها در جواب تمام خوبی‌هات می‌کنیم، از این‌که تو خوبی‌هات را برای ما نازل می‌کنی و ما جز بدی برای تو نداریم؛ بعد از همه‌ی این‌ها چند تا جمله دارد که حس می‌کنم اینجاها امام سجاد(ع) دیگر نتوانسته در مقابل تمام خوبی‌هات و زیبایی‌هات طاقت بیاورد، انگار که یک جورهایی شروع کرده باشد به قربان صدقه‌ات رفتن، همین‌جوری که عاشق‌ها توی نامه‌هاشان یا توی زمزمه‌های خلوت‌شان با هم عشق‌بازی می‌کنند؛ درست همین‌جور که سید حسن می‌خواند:


فَسُبحانَکَ ما أحلَمک

و أعظمک

و أکرمک

مُبْدِئاً و مُعیداً

تَقَدَّسَتْ أسمائُکَ

وَ جَلَّ ثَناؤُک

و کَرُمَ صَنائِعُکَ وَفِعالُکَ ...


أنت یا اِلهى اَوْسَعُ فَضْلاً

وَ أعظَمُ حِلماً

مِنْ اَنْ تُقایِسَنى بِفِعْلى وَخَطیئَتى ...


فَالعَفْوَ

العفو

العفو ...


سَیّدى

سَیّدى

سَیّدی ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۱
علیرضا توحیدی

تنهای بی سنگ صبور ... :)))

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

آمار بازدید صفحه مدیریت از بازدید خود وبلاگ به مراتب بیشتره! :)))))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۹
علیرضا توحیدی

أنا الخائف الذی آمنته...

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

یه جور نامنصفانه‌ای ازت شاکی‌ام!

ولی بازم همه‌ی اشک‌هامو پیش تو میارم و حرف‌هامو با تو می‌زنم.


چون یه جور ناجوانمردانه‌ای هیچ‌کسی رو جز خودت ندارم ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷
علیرضا توحیدی