آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

تو از قبله‌ی من، گرفتی خدا رو ...

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ق.ظ

کارتِ دعوتِ مراسمِ عقدِ رفیقِ 10 ساله‌م رو که توی دستم می‌گیرم، کلی خوشحال می‌شم. باورم می‌شه که بزرگ شدیم. باورم می‌شه که زندگی، خیلی جدی‌تر از اونی شده که فکرشو می‌کردم ومی‌کنم.

ته دلم قیلی ویلی میره برای دوستم، یکی از صمیمی‌ترین دوست‌هام. برای این‌که داره بزرگ می‌شه، داره مرد زندگی‌ش می‌شه، داره خوش‌بخت می‌شه.

و بعد از همه‌ی این ذوق‌ها و خوش‌حالی‌ها، تمام خاطرات ریز و درشت شروع می‌کنن به رژه رفتن جلوی چشمم. از خاطره‌هایی که شاید حتی یک روزی تلخ بوده‌ن و حالا یادآوری‌شون برام شیرینِ شیرینه. از بچگی کردن‌ها و بزرگ شدن هامون. از کارهای خلافی که با هم می‌کردیم! یا از همه‌ی حرف‌های مشترکی که با هم داشتیم و شاید هم هیچ‌وقت به هم نگفتیم.

و بعد، دلم براش تنگ می‌شه. دلم می‌خواد بیش‌تر کنارم بود، تا بهش می‌گفتم که چقدر دوستش داشتم؛ چقدر دلم می‌خواست بهش نزدیک‌تر باشم ولی اون همیشه یه خط قرمز پر رنگ، دور قلمروی تنهایی خودش می‌کشید! و خوش به حال همسرش که حالا محرم تنهایی‌های عمیق اون می‌شد.

 

شب که چادر سیاهش رو می‌کشه روی سر آدما، نه، اصلا آخر شب که من با خودم تنها می‌شم، یهو تموم غصه‌ها و دلتنگی‌هام سرازیر میشن توی دلم.

با خودم فکر می‌کنم: پس من؟ پس تو ...؟

و بعد زمزمه می‌کنم: "من امروز کجام و، تو امروز کجایی؟"...

 

چقدر حس تنهایی دارم.


(+) Kojaei :: Ehsan Khajeh Amiri :: Album: Asheghaneh-haa


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۳
علیرضا توحیدی

ندارم بغضی از تقدیر...

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ

بسم الله


نمی دانم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این است که از همین الان پایانش را می دانم!

.

.

.

حتماً دیده اید مرد تنهایی را که می خواست تنهایی اش را با یک نخ سیگار پر کند.

حتماً دیده اید رفتگری را که در دل شب، با جارویش، تنهای تنها خیابان ها را گز می کرد.

حتماً دیده اید سربازی را که گلایه می کرد از سختی های شهر غریب.

پسرک قصه را که گوشه دیوار مدرسه تنها می نشست و زل می زد به بازی مابقی پسرها.

پیرزن هفتاد و سه ساله ای را که چهل و هشت سال به پای شوهر مرده اش نشسته بود.

اشک های دختر را پشت پنجره باران زده.

خنده های صدادار پیرمرد کارتن خواب را که گوشه خیابان برف بازی می کرد.

پدر جوانی که شیرینی به دست وارد بیمارستان شد تا همسر و نوزاد تازه به دنیا آمده اش را ببیند؛ اما مادر همسرش را دید که دارد گریه می کند.

دخترک نوجوانی که کنار قبر پدرش گل پرپر می کرد.

پدر میانسالی که پاشنه در بانک را از جا کند تا بتواند چندرغاز وام بگیرد برای جهزیه دختر دم بختش.

مریض جواب شده ای که از پشت پنجره طبقه پنجم اتاق بیمارستان، مشغول تماشای مردم خیابان بود؛ با سِرُمی که در دستش سنگینی می کرد.

دست های سرد کوچک پسربچه سرطانی در دست های گرم مادر.

دزد موتورسواری که منتظر بود کارمند بیچاره حقوق اول ماهش را از بانک تحویل بگیرد.

نوعروس عاشقی که پشت در اتاق عمل به امید خبر خوش دکتر، تسبیح به دست خوابش برد.

حتماً دیده اید بغض مادرانه «مادری» را که دکتر به او گفته بود هیچ وقت نمی توانی «مادر» شوی!


چه می گویم من؟

حتما دیده اید دیگر...

.

.

.

راستی... 

چند روز پیش پسربچۀ فقیری را دیدم!

پایم را چسبیده بود؛

گویی کسی جز من دور و برش نیست.

همه توجهش را معطوف کرده بود به من! 

فقط و فقط من...

انگار خدا، فقط من و او را خلق کرده بود؛ 

مرا برای او و او را برای من.

انگار هیچ چیز دیگر نبود؛ 

و شاید انگار که خدا هم نبود؛

فقط من؛ فقط او...

.

.

.

دلم می خواست، می توانستم از روزگار انتقام بگیرم.

به جای همه آدم ها...

کاش می شد یک روز، 

من، «من» را به تقدیر تحمیل کنم!

.

.

.

نمی دانستم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این بود که از همان اول پایانش را می دانستم:


یک روز به هم می رسیم؛

زمین گِرد است!

شاید زمان هم ...


نفسم گرفت از این شهر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۳
گل برگ

تو رئوفی، واسه تو شاه و گدا فرقی نداره...

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

گاهی دلت یک جای دنج می خواهد؛

یک گوشه سرد و تاریک؛

از سرما ترسی نداری

وقتی که قرار است گرم حرم باشی...

.

.

.

دلتنگی حس عجیبی است؛

اینکه گاهی کسی ذهنت را مشغول کند

گاهی که می گویم یعنی همین الان...

لحظه ای که هیچ چاره ای نداری به جز بغض؛

حتی اشک هم نمی داند که بریزد یا بماند؛

اما بغض خوب بلد است که بماند؛

و امان از بغض...


گـــاهــی یعــنــی هــمــیــن الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

.

.

.

گاهی یعنی همیشه...

یعنی «هشت» لحظه بعد از همین الان

یعنی جبراً مختاری؛

چه بخواهی؛ چه نخواهی؛

لحظه هایت می شود «هشت» ...

.

.

.

اینجا حرم؛

اینجا گـــرم؛

اینجا بغــض؛

اینجا دلتنگی؛

اینجا جــمکران؛

اینجا هشت لحظه قبل از لحظات قبل؛

لحظه هشت عاشقی ...

.

.

.

.جمکران

.

.

.

.

راستی آقای رئوفم!

چرا اسم من رضا نیست؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۳
گل برگ

من از تو می‌نویسم و ... این کیمیا کم است!

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

" اکسیر من!
نه این‌که مرا شعر تازه نیست " ...

بعضی حرف‌ها را، بعضی شعرها را اصلا نمی‌شود سرود، پرستو؛ نمی‌شود شنید.

بعضی حرف‌ها را باید باشی تا بگویم، باید باشی تا بفهمی.

بعضی حرف‌ها را باید لمس کرد، باید بویید، باید دید.


" سرشارم از خیال،

ولی این کفاف نیست ...

در شعر من،

«حقیقت یک ماجرا»

کم است " ...

و حقیقتِ گم‌شده‌ی ماجراهای شعرهای کوچک من، چه کسی می‌تواند باشد، جز تو؟!


علیرضا قربانی :: پرده‌نشین ( موسیقی تیتراژ ) :: (+)


پ.ن: بعد از نوشتن این سطور - در یک شب بلند یلدا - ، فردایش تازه فهمیدم اصلا این‌ها نمی‌تواند برای پرستو باشد.

اصلا کسی - یا چیزی - که این حرف‌ها و شعرها و سطرها برایش صدق کند، اساسا نمی‌تواند توی ظرف‌های کوچک این دنیا جا شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۳۹
علیرضا توحیدی

دنیا، برای از تو سرودن؛ ...

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

یک روز بالاخره، می‌آیی پرستو.

یک روز بالاخره می‌آیی، از پشتِ پیچ کوچه‌ی قدیمی ِ خانه‌ی پدری.

یک روز تو می‌آیی مثل مسافری که دارد از همسایه‌مان آدرس می‌پرسد.

یا مثل تمام غریبه‌هایی که می‌بینم و انگار می‌شناسم‌شان.

یک روز تو می‌آیی و آمدنت، تمام بغض‌ها و دلتنگی‌ها و دردها را از یادم خواهد برد.

یک روز تو می‌آیی از پشت تمام فکرها و حرف‌ها و شنیده‌ها و آرزوهام.

یک روز تو می‌آیی؛ به تمام باورهای پاکِ بزرگِ من رنگ زندگی می‌پاشی.

یک روز تو می آیی و تمام واژه‌های بیهوده‌ی مرا دور می‌ریزی؛

و من، آن‌گاه شاعر خواهم شد.


آن روز که بیایی؛

خورشید شادمانه‌ترین طلوعش را خواهد کرد

و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت،

قلب‌ها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت،

و فرشته‌ها، برایمان سرودهای خوشبختی خواهند خواند ...


آن روز که بیایی ...


گاهی، تو را، کنار خود احساس می‌کنم
اما چقدر، دلخوشی خواب‌ها کم است ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
علیرضا توحیدی

در ستایش دست‌هات ...

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۸ ق.ظ

دست‌هات را می‌گیرم توی دستم و انگشت‌هام را سُر می‌دهم روی لطافت انگشت‌هات. دستت را بالا می‌آورم و کمی سرم را خم می‌کنم. لب‌هایم را آرام می‌گذارم روی انگشت‌های کشیده‌ات و می‌بوسم‌شان.

دست‌هایت، پرستو؛ دست‌هایت همیشه برای من نمادی از بخشندگی بوده‌اند. چیزی که همیشه در پی‌اش گشته و کمتر یافته بودم. نمادی از روح وسیع بخشنده‌ای که می‌شود خدا را در پیچ و خم‌های ظریف و نازک‌ش پیدا کرد. بخشندگی‌ای به وسعت تمام خطاهای ریز و درشتی که من مرتکب شده‌ام و تو انگار اصلا ندیده‌ای شان.

حالا تو این‌جایی، کنار من؛ و من دست‌هات را گرفته‌ام توی دست‌هام و دارم لمس‌شان می‌کنم، انگار که لطیف‌ترین حریرها را.

حالا من این‌جایم، بدون تو؛ و چقدر دلم می‌خواهد تو بودی تا صورتم را پنهان کنم میان دست هایت، و آنقدر ببویم‌شان تا آرام آرام، قطره‌های اشکم تمام دستانت را خیس کند.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۲:۴۸
علیرضا توحیدی

من این صبرو مدیون لبخندتم ...

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ

برای خاطر خواستنی ِ مهدی بهرامی عزیز و برای رفاقت آیینه وار محمدحسین توکلی.

 

شارژر گوشیش رو زده جای فندک ماشین. کابل رو میزنه توی پورت شارژ گوشی. صفحه‌ش که روشن میشه گوشی رو می‌گیره جلوی صورتم. همونجور که سعی می‌کنم حواسم به خیابون باشه، نگاه می‌کنم به صفحه‌ی موبایلش و عکس پس‌زمینه‌ش. نوشته: یا رفیق من لا رفیق له.

چند دقیقه بعد، نگاهش که می‌کنم می‌بینم صورتش رو برگردونده سمت خیابونای خیس و سرش رو تکیه داده به شیشه‌ی یخ کرده‌ی ماشین.

 - چه‌ت شده حالا؟!

حتی سرش رو برنمی‌گردونه سمت من.

+ مگه قراره چیزیم شده باشه؟

- یعنی می‌خوای بگی کاملاً عادی‌ای الان، آره؟!

+ خسته‌م یه کم.

میزنم زیر آواز براش، با همون صدای خراشیده و نتراشیده!

- زندگی آی، زندگی، خسته‌ام، خسته‌ام ... بقیشو بلد نیسته‌ام ...!

یه لبخند ِ خسته اما ساده و بی‌شیله‌پیله، درست مثل خودش، می‌شینه روی لب‌هاش.

+ من اگه تو رو نداشتم چی‌کار می‌کردم؟!

- هیچی! آویزون یکی دیگه می‌شدی برای اینکه برسونتت تا خونتون!

حالا خنده‌ش پر رنگ‌تر میشه. تازه داره یخش وا میره!

+ له‌مون نکن!

- تو ما رو له کردی با این همه بداخلاقی!

+ بداخلاقی کجا بود؟! می‌گم خسته‌م، دپرسم، بی‌حوصله شده‌م!

- آره دیگه، خستگی و بی‌حوصلگی‌هات مال ماست، سرخوشی و شاد بودنت مال دانشکده‌ی دندون‌پزشکی!

هیچی نمیگه.

محکم میزنم رو پاش!

- آهای! با تواما! پس سید مهدی راست می‌گفت که یه خبرایی اونجاها هست!

+ حالا سید مهدی یه چیزی گفت از سر دل‌سیری! شما چرا باور می‌کنی؟!

- من؟! باور؟! من الان تنها چیزی که بش باور دارم اینه که دلم شیرکاکائوی داغ می‌خواد!

+ سیرم، خیلی! واقعا هیچی نمی‌تونم بخورم.

- اون که بهونه‌س، می‌خوایم با هم حرف بزنیم یه کم.

+ حرفمم نمیاد داداش گلم.

- آره از اون قیافه‌ی اخموی عبوست معلومه کاملا! تازه، حرفت هم بیاد حرفاتو به ما نمیزنی که!

+ باور کن که امشب فقط یه کمی ذهنم قاطیه! همین.

دیگه هیچی نمی‌گم. نمی‌خواد حرف بزنه. بازم داره همه‌چیز رو می‌ریزه توی خودش و نم پس نمیده.

کاش می‌شد بهت بگم که چقدر نگرانتم پسر؛ چقدر دوست دارم.

دیگه هیچی نمی‌گم و فقط زل می‌زنم به خیابون و ماشینا. کم کم داریم می‌رسیم.

+ تو برا چی هر شب هر شب منو می‌رسونی خونه؟! بنزین مفتی داری یا وقت اضافه؟!

- یه قلب گنده دارم که پُره از دوست داشتن آدمایی مث تو.

انگار که یه چیزی توی وجودش فرو ریخته باشه؛ انگار که خلع سلاح شده باشه؛ نگاهم میکنه و بعدش دوباره زل میزنه به بیرون.

+ ببخش منو. امشب اذیتت کردم؛ اما تحملم کردی.

- آره دیگه، آخرشم ما که رفیق نیستیم! یه عکس میچسبونی تنگ ِ والپیپر گوشیت روش می‌نویسی: "یا رفیق من لا رفیق له"! که یعنی خدا! رفیقای ما رفیق نیستن که! نارفیقن!

 + کاش همه نارفیقای عالم مث تو بودن!

 - نه، کاش همه‌ی رفیقای عالم مث تو باشن! کاش همه رفیقا این همه ناز داشتن واسه خریدن، واسه کشیدن. کاش همه رفیقا، مث تو ارزش‌شو داشتن که دلتنگی‌شون هم برای آدم خواستنی و خریدنی باشه ...

حس می‌کنم که گذاشتم‌ش گوشه‌ی رینگ، دارم فقط مشت می‌زنم ... لابد اون هم همین حس رو داره!

+ همین‌جا وایسا دیگه، نمی‌خواد بری تو کوچه!

 بهش می‌خندم و می‌پیچم توی کوچه.

+ می‌خوای در حیاط رو باز کنم که بری توی خونه پیاده‌م کنی؟!

- نه نمی‌خواد، از اون جا به بعد کول‌ات می‌کنم دیگه!

ترمز می‌کنم جلوی در خونشون. دستش رو می‌ذاره روی دستگیره‌ی در. برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه.

- برو دیگه معطلم کردی!

می‌خنده. در رو باز می‌کنه و پیاده می‌شه. من با نگاهم دنبالش می‌کنم که دکمه‌ی آیفون رو فشار میده و چند ثانیه بعدش می‌گه: "سلام" و بعدش در رو هل میده و بازش می‌کنه. دوباره نگاهم می‌کنه و من براش دست تکون میدم. هنوز داره می‌خنده.

کاش می‌شد بهت بگم پسر. کاش می‌شد بهت بگم که چقدر خوش‌حال بودم که داشتی می‌خندیدی.

دنده رو جا می‌زنم و راه می‌افتم سمت خونه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۴
علیرضا توحیدی

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد ...

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ب.ظ
شاید اگر قبل از خواندن این پُست،اینجا را بخوانید، خالی از لطف نباشد!

 

من باید چه کار می‌کردم، طاها؟ حاضر بودم هر کاری کنم تا تو رو از دست ندم. من باید نجاتت می‌دادم. من نمی‌دونستم چه کار کنم. من درمونده بودم، طاها. تو اصلا می‌دونی «عجز» یعنی چی؟

امیدوارم که ازم ناراحت نشی، طاها. امیدوارم که منو ببخشی.

***

همه چیز آروم و مرتب بود. نزدیکای یه غروب پاییزی. من داشتم آروم و مطمئن توی پیاده‌رو قدم می‌زدم. نمی‌دونم از کجا اومد. شاید داشت تعقیبم می‌کرد. من فقط همینو یادمه که صدای وحشتناک موتورسیکلت رو شنیدم و بعدش دستم به شدت کشیده شد. همون دستی که کیفمو روش انداخته بودم.
 
حالا من نشسته‌م وسط پیاده‌رو زار می‌زنم و از بس ترسیده‌م، قلبم داره مث گنجیشک می‌زنه.
 
دنبال تو می‌گردم. چرا تو نیستی؟ مگه قرار نبود هیچ‌وقت هم‌دیگه رو تنها نذاریم؛ حتی ...

تو کجایی؟

***

از همه چیزایی که همراه خودم داشتم، فقط موبایلی که توی جیب مانتوم گذاشته بودم، باقی مونده. یه نگاه بهش می‌کنم. دلم نمی‌خواد بهت زنگ بزنم. انگار که منتظرم تا خودت بفهمی. تا خودت زنگ بزنی، حالمو بپرسی و من - بی هیچ حرفی - بزنم زیر گریه.

هنوز گوشیمو نذاشته‌م توی جیبم که زنگ می‌خوره. به صفحه‌ش که نگاه می‌کنم، تو رو می‌بینم که مث همیشه داری می‌خندی.

یهو تموم بغضای عالم جمع میشن تو گلوم. دلم می‌خواست ریجکتت کنم تا لااقل یه کم وقت داشته باشم برای فرو خوردن این همه بغض. جواب میدم.

- جانم؟

+ سلام خانوم. لطفا دقیق گوش کنید. یه ماشین زد به یه آقایی و فرار کرد. آخرین تماس موبایلش با شماره‌ی شماست ...

یه چیزی توی وجودم فرو می‌ریزه. هیچی نمی‌شنوم ولی مرد پشت خط هنوز داره حرف میزنه.

+ ما با اورژانس تماس گرفتیم. لطف کنید اگه می‌تونید سریعا به خونواده یا آشناهاشون خبر بدید.

حالا دیگه تموم بغضها و حرفا و دردا و اشک‌هام یادم رفته، طاها.

***

من باید چه کار می‌کردم، طاها؟ من دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. بعد از تو و بدون تو هیچ چیز توی این دنیا خواستنی نبود. من می‌خواستم که فقط به داشتنت فکر کنم؛ نه به این‌که یه روزی کنارم نباشی ...

 

|||

قرار بود این پست، همون قصه‌ی قبلی (+) باشه، از روایت زن قصه. قرار بود که قصه از همون روز پاییزی شروع بشه و به همون پایان قبلی برسه. همون‌جایی که طاها - بعد از حدود 6 ماه - چشم‌هاش رو باز می‌کنه و پرستو رو می‌بینه که سرش رو گذاشته کنار دست طاها و - لابد از فرط خستگی - خوابش برده. همون‌جایی که برای ما پایانِ قصه میشه اما برای طاها و پرستو، شروع یه تجربه‌ی دیگه‌ای از زندگی و عشق.

قرار بود که پرستو، به خاطر هزینه‌های سنگین مراقبت از طاهایی که توی کُماست، مجبور بشه که حلقه‌ی ازدواج‌شون رو بفروشه. چیزی که برای هر دو نفری، نشونه‌ای از همه‌ی خاطره‌هاییه که با هم ساخته‌ن. اما پرستو مجبور می‌شه که تموم این خاطره‌ها رو کنار بزنه تا به حقیقت عشق برسه. اون‌جایی که همه‌ی این شیء‌ها و نشونه‌ها، چیزای کم‌ارزشی می‌شن در مقابل حس عمیقی که ممکنه دو نفر نسبت به هم‌دیگه داشته باشن. و حقیقت عشق شاید چیزی جز همین عبور کردن از چیزهای کم‌ارزشی که به اشتباه بهشون دل بستیم، نباشه.

قرار بود که پرستو بترسه. بترسه از موقعی که طاها می‌فهمه که اون چی‌کار کرده. از این‌که طاها ناراحت بشه، حتی فکر کنه که پرستو می‌خواسته فراموشش کنه. اما لابد طاها شرمنده می‌شد. لابد طاها هم می‌فهمید که پرستو چه کار بزرگی کرده. لابد اشک توی چشماش حلقه می‌زد و به پرستوش می‌گفت که چقدر دوستش داره. چقدر بیشتر دوستش داره.

قرار بود که یه موقعی هم پرستو به اوج استیصال برسه. یه موقعی هم از شدت این همه ترس و عشق و تنهایی و عجز، حس کنه که درمونده. قرار بود خسته بشه. دلش تنگ بشه، طاها رو صدا کنه و بهش بگه که دیگه نمی‌تونه. قرار بود پرستو برسه به همون جایی که آدما می‌فهمن که چقدر ناتوان و حقیرن. همون جا که می‌فهمن که خیلی کوچیک‌تر از اون تصویر شکست‌ناپذیر و قدرتمندی‌ان که همیشه تو ذهن‌شون از خودشون دارن. همون جای مقدسی که آدما می‌فهمن که یه وجود بی‌نهایتی باید باشه، که بتونن بهش تکیه کنن و تا ابد بهش دل‌گرم باشن.

قرار بود که این قصه، یه شروعی داشته باشه و یه پایانی. شروعی داشت، و ادامه‌ای که هر روز توی فکر من می‌جوشید. اما تموم حرف‌ها و دردها و آرزوهای نگفته و نگفتنی‌ای که این روزا توی قلب من هست، و همه‌ی احساسات مغشوشی که این روزا نباید بهش بال و پر بدم، بهم اجازه نداد که این قصه رو تموم کنم.

به خاطر همین، ترجیح دادم که به مخاطب اجازه بدم که خودش، با احساسات و درکی که از مفهوم عشق داره، بتونه عمق لطافت چنین قصه‌ای رو درک کنه. قصه‌ی زنی که حاضر میشه ارزشمندترین چیزهاش رو، بخاطر داشتن و بودن چیزهای ارزشمندتری فراموش کنه.

و عشق، درست همین‌جاست؛ که ماها می‌فهمیم چیزهایی ارزشمندتر از ارزشمندترین‌هایی که برای خودمون ساخته بودیم، وجود دارند.
و درست همین‌جاست که ما بزرگ می‌شیم.

درست مثل پرستویی که بعد از همه‌ی سختی‌ها و تنهایی‌ها، و بعد از این‌که حاضر می‌شه محبوبی رو فدای محبوب بزرگتری کنه، لایق این می‌شه که عشق‌ش بهش برگردونده بشه.

درست یه قصه‌ای شبیه قصه‌ی ابراهیم بزرگ.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۰
علیرضا توحیدی

با من باش، آواز تو صدای شهر بی‌صداست ...

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ
+ از پروفایل فیسبوک یکی از دوستان :)

فقط یک بار...
فقط یک بار در زندگی، می‌توانیم کسی را پیدا کنیم که تمام دنیای ما را عوض کند.
حرف‌هایی را به او بگوییم که به هیچ کس نگفته‌ایم.
از امیدهای خود به او بگوییم.
از هدف‌هایی که هرگز عملی نشدند و
از رویاهایی که هرگز عملی نخواهند شد!
کسی که تحمل خبرهای خوب، بدون گفتن به او برایت دشوار باشد.
چون می‌دانی که اشتیاقش بیشتر از خود توست.
کسی که وقتی گریه می‌کنی، کنارت گریه کند
و آن موقع که خودت را مسخره می‌کنی، با تو بخندد.
هیچوقت به تو این حس را ندهد که «آنقدر که فکر می‌کنی خوب نیستی!»
بلکه چیزهایی را در تو جستجو کند تا منحصر به فرد بودنت را باور کنی.
حسادت،‌ رقابت، فشار و نفرت، هرگز در آن رابطه نباشد.
بدانی که می‌توانی خودت باشی بی دغدغه‌ی آنکه «خود بودنت» او را از تو بگیرد.
کسی که در کنارش، از کم اهمیت‌ترین نشانه‌های زندگی، گوهرهایی ابدی ساخته شود: خواه یک تکه کاغذ پاره، خواه یک موسیقی کوتاه و خواه قدم زدنی بی هدف در کوچه و خیابان.
بودن کنار او، خاطرات شادمانی کودکی‌ات را چنان شفاف پیش چشمانت بیاورد که گویی، اکنون دوباره آنها را تجربه می‌کنی.
زمانی که دستانش در دستان توست،‌ رنگها درخشش بیشتری پیدا کنند.
خنده و قهقهه بخش جدایی ناپذیر زندگی‌ات شود.
در کنارش، نیازمند حرف زدن نباشی.
چیزهایی که برای تو جذاب نبوده، به دلیل علاقه‌ی او، برایت جذاب شود.
هر چیز نامربوطی نیز در ذهن تو به او ربط پیدا کند: از رنگ آسمان تا نوازش نسیم.
تنها امید و امنیت‌ات این باشد که او بخشی از زندگی توست.
بدانی که روزی قلبت خواهد شکست و در عین حال بفهمی که تجربه‌ی عشق و لذت، جز با در آغوش کشیدن این شکنندگی، امکان‌پذیر نیست.

نقل به مضمون: باب مارلی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۵
علیرضا توحیدی

بیا بگیر از چهره‌ام، غم و شب و تب، هر سه را ...

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
+ سه شنبه، 24 تیرماه 93 - ساعت 2:00 بامداد
+ پیشاپیش بگم که شاید متن خیلی دلنشینی نباشه.

چقدر دلم می‌خواد الان یه کسی بود که می‌تونستم بهش زنگ بزنم ... باهاش حرف بزنم.

چقدر دلم می‌خواد یه محرم داشتم که بهش می‌گفتم که چقدر دلم تنگه. دلم نگرفته‌ها ... دلم فقط تنگه. دلم تنگه واسه یه کسی که فقط یکی باشه. تو زندگی‌م فقط و فقط یه دونه باشه.

دلم زندگی شلوغ و آدمای زیادو نمی‌خواد. دلم می‌خواد یه نفر باشه؛ ولی باشه. یه کسی که بشه رو بودنش حساب کرد ... دلم می‌خواد خنده‌هام و شوخی‌هام و درددل و روزمرگی‌هام رو ... همه چیزمو به اون بگم. به اون بگم که چیا دوس دارم. به اون بگم که چرا از فلان چیز بدم میاد. برای اون قصه‌ی همه‌ی زندگیمو تعریف کنم. دلم می‌خواد یه کسی باشه که همه چیزو بدونه، همه چیو بفهمه ...

 

 

من حتی عشق نمی‌خوام ... از دوستت دارم و عاشقتم خوشم نمیاد ... از چیزایی که رنگ تعلق و مسئولیت داشته باشه ...

فقط یه کسی باشه، بیاد و به من برسه ... حواس‌ش بهم باشه. همون جوری که خیلی وقتا من سعی کرده‌م حواسم به خیلیا باشه. همون جوری که همیشه سعی کرده‌م کسیو ناراحت نکنم ... یکی هم بیاد و یه کم منو خوشحال کنه ... یه کم حال منو خوب کنه ...

یکی هم بیاد که همش ازم توقع نداشته باشه ...

یه کسی که یه کم قدرمو بدونه ... یه کم بفهمه منو ...

بدونه که من فرق می‌کنم ... با خیلی آدمای دور و برم ... بیاد و همینا رو بهم بگه. به جای نقطه‌ضعف‌هام، به جای بداخلاقی‌هام، خوبی‌هامو بهم نشون بده و یادآوری کنه ...

کاش یه کسی بیاد که بشه باهاش حرف زد ... باهاش همه چیزو گفت ...

بی‌اینکه بترسی، بی‌اینکه حس کنی حرفاتو نمی‌شنوه، نمی‌فهمه ...

بی‌اینکه بترسی حرفاتو بد بفهمه. بی‌اینکه با خودت فک کنی شاید بخاطر این حرف یه روزی مؤاخذه بشی ...

کاش یه کسی می‌اومد و خوبیای منو می‌دید ... بدی‌هام یادش می‌رفت ...

کاش یه کسی هم اندازه قلب من می‌فهمید ... کاش یه کسی یادش می‌اومد که من می‌خواستم روحمو تا کجاها پرواز بدم ...

کاش می‌شد یه کسی بیاد، که حرفای خوشگل بلد باشه؛
یه حرفی غیر از چیزای مسخره‌ی روزمره‌ی تکراری ...

یه حرفی که یه بویی از زندگی، یه بویی از خدا داشته باشه.

کاش یک کسی می‌اومد، زل می‌زد تو چشم‌هام و بهم می‌گفت که چقدر نگرانمه.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۵
علیرضا توحیدی