آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

تو از قبله‌ی من، گرفتی خدا رو ...

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ق.ظ

کارتِ دعوتِ مراسمِ عقدِ رفیقِ 10 ساله‌م رو که توی دستم می‌گیرم، کلی خوشحال می‌شم. باورم می‌شه که بزرگ شدیم. باورم می‌شه که زندگی، خیلی جدی‌تر از اونی شده که فکرشو می‌کردم ومی‌کنم.

ته دلم قیلی ویلی میره برای دوستم، یکی از صمیمی‌ترین دوست‌هام. برای این‌که داره بزرگ می‌شه، داره مرد زندگی‌ش می‌شه، داره خوش‌بخت می‌شه.

و بعد از همه‌ی این ذوق‌ها و خوش‌حالی‌ها، تمام خاطرات ریز و درشت شروع می‌کنن به رژه رفتن جلوی چشمم. از خاطره‌هایی که شاید حتی یک روزی تلخ بوده‌ن و حالا یادآوری‌شون برام شیرینِ شیرینه. از بچگی کردن‌ها و بزرگ شدن هامون. از کارهای خلافی که با هم می‌کردیم! یا از همه‌ی حرف‌های مشترکی که با هم داشتیم و شاید هم هیچ‌وقت به هم نگفتیم.

و بعد، دلم براش تنگ می‌شه. دلم می‌خواد بیش‌تر کنارم بود، تا بهش می‌گفتم که چقدر دوستش داشتم؛ چقدر دلم می‌خواست بهش نزدیک‌تر باشم ولی اون همیشه یه خط قرمز پر رنگ، دور قلمروی تنهایی خودش می‌کشید! و خوش به حال همسرش که حالا محرم تنهایی‌های عمیق اون می‌شد.

 

شب که چادر سیاهش رو می‌کشه روی سر آدما، نه، اصلا آخر شب که من با خودم تنها می‌شم، یهو تموم غصه‌ها و دلتنگی‌هام سرازیر میشن توی دلم.

با خودم فکر می‌کنم: پس من؟ پس تو ...؟

و بعد زمزمه می‌کنم: "من امروز کجام و، تو امروز کجایی؟"...

 

چقدر حس تنهایی دارم.


(+) Kojaei :: Ehsan Khajeh Amiri :: Album: Asheghaneh-haa


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۳
علیرضا توحیدی

ندارم بغضی از تقدیر...

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ

بسم الله


نمی دانم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این است که از همین الان پایانش را می دانم!

.

.

.

حتماً دیده اید مرد تنهایی را که می خواست تنهایی اش را با یک نخ سیگار پر کند.

حتماً دیده اید رفتگری را که در دل شب، با جارویش، تنهای تنها خیابان ها را گز می کرد.

حتماً دیده اید سربازی را که گلایه می کرد از سختی های شهر غریب.

پسرک قصه را که گوشه دیوار مدرسه تنها می نشست و زل می زد به بازی مابقی پسرها.

پیرزن هفتاد و سه ساله ای را که چهل و هشت سال به پای شوهر مرده اش نشسته بود.

اشک های دختر را پشت پنجره باران زده.

خنده های صدادار پیرمرد کارتن خواب را که گوشه خیابان برف بازی می کرد.

پدر جوانی که شیرینی به دست وارد بیمارستان شد تا همسر و نوزاد تازه به دنیا آمده اش را ببیند؛ اما مادر همسرش را دید که دارد گریه می کند.

دخترک نوجوانی که کنار قبر پدرش گل پرپر می کرد.

پدر میانسالی که پاشنه در بانک را از جا کند تا بتواند چندرغاز وام بگیرد برای جهزیه دختر دم بختش.

مریض جواب شده ای که از پشت پنجره طبقه پنجم اتاق بیمارستان، مشغول تماشای مردم خیابان بود؛ با سِرُمی که در دستش سنگینی می کرد.

دست های سرد کوچک پسربچه سرطانی در دست های گرم مادر.

دزد موتورسواری که منتظر بود کارمند بیچاره حقوق اول ماهش را از بانک تحویل بگیرد.

نوعروس عاشقی که پشت در اتاق عمل به امید خبر خوش دکتر، تسبیح به دست خوابش برد.

حتماً دیده اید بغض مادرانه «مادری» را که دکتر به او گفته بود هیچ وقت نمی توانی «مادر» شوی!


چه می گویم من؟

حتما دیده اید دیگر...

.

.

.

راستی... 

چند روز پیش پسربچۀ فقیری را دیدم!

پایم را چسبیده بود؛

گویی کسی جز من دور و برش نیست.

همه توجهش را معطوف کرده بود به من! 

فقط و فقط من...

انگار خدا، فقط من و او را خلق کرده بود؛ 

مرا برای او و او را برای من.

انگار هیچ چیز دیگر نبود؛ 

و شاید انگار که خدا هم نبود؛

فقط من؛ فقط او...

.

.

.

دلم می خواست، می توانستم از روزگار انتقام بگیرم.

به جای همه آدم ها...

کاش می شد یک روز، 

من، «من» را به تقدیر تحمیل کنم!

.

.

.

نمی دانستم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این بود که از همان اول پایانش را می دانستم:


یک روز به هم می رسیم؛

زمین گِرد است!

شاید زمان هم ...


نفسم گرفت از این شهر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۳
گل برگ

تو رئوفی، واسه تو شاه و گدا فرقی نداره...

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

گاهی دلت یک جای دنج می خواهد؛

یک گوشه سرد و تاریک؛

از سرما ترسی نداری

وقتی که قرار است گرم حرم باشی...

.

.

.

دلتنگی حس عجیبی است؛

اینکه گاهی کسی ذهنت را مشغول کند

گاهی که می گویم یعنی همین الان...

لحظه ای که هیچ چاره ای نداری به جز بغض؛

حتی اشک هم نمی داند که بریزد یا بماند؛

اما بغض خوب بلد است که بماند؛

و امان از بغض...


گـــاهــی یعــنــی هــمــیــن الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان

.

.

.

گاهی یعنی همیشه...

یعنی «هشت» لحظه بعد از همین الان

یعنی جبراً مختاری؛

چه بخواهی؛ چه نخواهی؛

لحظه هایت می شود «هشت» ...

.

.

.

اینجا حرم؛

اینجا گـــرم؛

اینجا بغــض؛

اینجا دلتنگی؛

اینجا جــمکران؛

اینجا هشت لحظه قبل از لحظات قبل؛

لحظه هشت عاشقی ...

.

.

.

.جمکران

.

.

.

.

راستی آقای رئوفم!

چرا اسم من رضا نیست؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۳
گل برگ

من از تو می‌نویسم و ... این کیمیا کم است!

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

" اکسیر من!
نه این‌که مرا شعر تازه نیست " ...

بعضی حرف‌ها را، بعضی شعرها را اصلا نمی‌شود سرود، پرستو؛ نمی‌شود شنید.

بعضی حرف‌ها را باید باشی تا بگویم، باید باشی تا بفهمی.

بعضی حرف‌ها را باید لمس کرد، باید بویید، باید دید.


" سرشارم از خیال،

ولی این کفاف نیست ...

در شعر من،

«حقیقت یک ماجرا»

کم است " ...

و حقیقتِ گم‌شده‌ی ماجراهای شعرهای کوچک من، چه کسی می‌تواند باشد، جز تو؟!


علیرضا قربانی :: پرده‌نشین ( موسیقی تیتراژ ) :: (+)


پ.ن: بعد از نوشتن این سطور - در یک شب بلند یلدا - ، فردایش تازه فهمیدم اصلا این‌ها نمی‌تواند برای پرستو باشد.

اصلا کسی - یا چیزی - که این حرف‌ها و شعرها و سطرها برایش صدق کند، اساسا نمی‌تواند توی ظرف‌های کوچک این دنیا جا شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۳۹
علیرضا توحیدی