آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

دنیا، برای از تو سرودن؛ ...

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

یک روز بالاخره، می‌آیی پرستو.

یک روز بالاخره می‌آیی، از پشتِ پیچ کوچه‌ی قدیمی ِ خانه‌ی پدری.

یک روز تو می‌آیی مثل مسافری که دارد از همسایه‌مان آدرس می‌پرسد.

یا مثل تمام غریبه‌هایی که می‌بینم و انگار می‌شناسم‌شان.

یک روز تو می‌آیی و آمدنت، تمام بغض‌ها و دلتنگی‌ها و دردها را از یادم خواهد برد.

یک روز تو می‌آیی از پشت تمام فکرها و حرف‌ها و شنیده‌ها و آرزوهام.

یک روز تو می‌آیی؛ به تمام باورهای پاکِ بزرگِ من رنگ زندگی می‌پاشی.

یک روز تو می آیی و تمام واژه‌های بیهوده‌ی مرا دور می‌ریزی؛

و من، آن‌گاه شاعر خواهم شد.


آن روز که بیایی؛

خورشید شادمانه‌ترین طلوعش را خواهد کرد

و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت،

قلب‌ها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت،

و فرشته‌ها، برایمان سرودهای خوشبختی خواهند خواند ...


آن روز که بیایی ...


گاهی، تو را، کنار خود احساس می‌کنم
اما چقدر، دلخوشی خواب‌ها کم است ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
علیرضا توحیدی

در ستایش دست‌هات ...

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۸ ق.ظ

دست‌هات را می‌گیرم توی دستم و انگشت‌هام را سُر می‌دهم روی لطافت انگشت‌هات. دستت را بالا می‌آورم و کمی سرم را خم می‌کنم. لب‌هایم را آرام می‌گذارم روی انگشت‌های کشیده‌ات و می‌بوسم‌شان.

دست‌هایت، پرستو؛ دست‌هایت همیشه برای من نمادی از بخشندگی بوده‌اند. چیزی که همیشه در پی‌اش گشته و کمتر یافته بودم. نمادی از روح وسیع بخشنده‌ای که می‌شود خدا را در پیچ و خم‌های ظریف و نازک‌ش پیدا کرد. بخشندگی‌ای به وسعت تمام خطاهای ریز و درشتی که من مرتکب شده‌ام و تو انگار اصلا ندیده‌ای شان.

حالا تو این‌جایی، کنار من؛ و من دست‌هات را گرفته‌ام توی دست‌هام و دارم لمس‌شان می‌کنم، انگار که لطیف‌ترین حریرها را.

حالا من این‌جایم، بدون تو؛ و چقدر دلم می‌خواهد تو بودی تا صورتم را پنهان کنم میان دست هایت، و آنقدر ببویم‌شان تا آرام آرام، قطره‌های اشکم تمام دستانت را خیس کند.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۲:۴۸
علیرضا توحیدی

من این صبرو مدیون لبخندتم ...

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ

برای خاطر خواستنی ِ مهدی بهرامی عزیز و برای رفاقت آیینه وار محمدحسین توکلی.

 

شارژر گوشیش رو زده جای فندک ماشین. کابل رو میزنه توی پورت شارژ گوشی. صفحه‌ش که روشن میشه گوشی رو می‌گیره جلوی صورتم. همونجور که سعی می‌کنم حواسم به خیابون باشه، نگاه می‌کنم به صفحه‌ی موبایلش و عکس پس‌زمینه‌ش. نوشته: یا رفیق من لا رفیق له.

چند دقیقه بعد، نگاهش که می‌کنم می‌بینم صورتش رو برگردونده سمت خیابونای خیس و سرش رو تکیه داده به شیشه‌ی یخ کرده‌ی ماشین.

 - چه‌ت شده حالا؟!

حتی سرش رو برنمی‌گردونه سمت من.

+ مگه قراره چیزیم شده باشه؟

- یعنی می‌خوای بگی کاملاً عادی‌ای الان، آره؟!

+ خسته‌م یه کم.

میزنم زیر آواز براش، با همون صدای خراشیده و نتراشیده!

- زندگی آی، زندگی، خسته‌ام، خسته‌ام ... بقیشو بلد نیسته‌ام ...!

یه لبخند ِ خسته اما ساده و بی‌شیله‌پیله، درست مثل خودش، می‌شینه روی لب‌هاش.

+ من اگه تو رو نداشتم چی‌کار می‌کردم؟!

- هیچی! آویزون یکی دیگه می‌شدی برای اینکه برسونتت تا خونتون!

حالا خنده‌ش پر رنگ‌تر میشه. تازه داره یخش وا میره!

+ له‌مون نکن!

- تو ما رو له کردی با این همه بداخلاقی!

+ بداخلاقی کجا بود؟! می‌گم خسته‌م، دپرسم، بی‌حوصله شده‌م!

- آره دیگه، خستگی و بی‌حوصلگی‌هات مال ماست، سرخوشی و شاد بودنت مال دانشکده‌ی دندون‌پزشکی!

هیچی نمیگه.

محکم میزنم رو پاش!

- آهای! با تواما! پس سید مهدی راست می‌گفت که یه خبرایی اونجاها هست!

+ حالا سید مهدی یه چیزی گفت از سر دل‌سیری! شما چرا باور می‌کنی؟!

- من؟! باور؟! من الان تنها چیزی که بش باور دارم اینه که دلم شیرکاکائوی داغ می‌خواد!

+ سیرم، خیلی! واقعا هیچی نمی‌تونم بخورم.

- اون که بهونه‌س، می‌خوایم با هم حرف بزنیم یه کم.

+ حرفمم نمیاد داداش گلم.

- آره از اون قیافه‌ی اخموی عبوست معلومه کاملا! تازه، حرفت هم بیاد حرفاتو به ما نمیزنی که!

+ باور کن که امشب فقط یه کمی ذهنم قاطیه! همین.

دیگه هیچی نمی‌گم. نمی‌خواد حرف بزنه. بازم داره همه‌چیز رو می‌ریزه توی خودش و نم پس نمیده.

کاش می‌شد بهت بگم که چقدر نگرانتم پسر؛ چقدر دوست دارم.

دیگه هیچی نمی‌گم و فقط زل می‌زنم به خیابون و ماشینا. کم کم داریم می‌رسیم.

+ تو برا چی هر شب هر شب منو می‌رسونی خونه؟! بنزین مفتی داری یا وقت اضافه؟!

- یه قلب گنده دارم که پُره از دوست داشتن آدمایی مث تو.

انگار که یه چیزی توی وجودش فرو ریخته باشه؛ انگار که خلع سلاح شده باشه؛ نگاهم میکنه و بعدش دوباره زل میزنه به بیرون.

+ ببخش منو. امشب اذیتت کردم؛ اما تحملم کردی.

- آره دیگه، آخرشم ما که رفیق نیستیم! یه عکس میچسبونی تنگ ِ والپیپر گوشیت روش می‌نویسی: "یا رفیق من لا رفیق له"! که یعنی خدا! رفیقای ما رفیق نیستن که! نارفیقن!

 + کاش همه نارفیقای عالم مث تو بودن!

 - نه، کاش همه‌ی رفیقای عالم مث تو باشن! کاش همه رفیقا این همه ناز داشتن واسه خریدن، واسه کشیدن. کاش همه رفیقا، مث تو ارزش‌شو داشتن که دلتنگی‌شون هم برای آدم خواستنی و خریدنی باشه ...

حس می‌کنم که گذاشتم‌ش گوشه‌ی رینگ، دارم فقط مشت می‌زنم ... لابد اون هم همین حس رو داره!

+ همین‌جا وایسا دیگه، نمی‌خواد بری تو کوچه!

 بهش می‌خندم و می‌پیچم توی کوچه.

+ می‌خوای در حیاط رو باز کنم که بری توی خونه پیاده‌م کنی؟!

- نه نمی‌خواد، از اون جا به بعد کول‌ات می‌کنم دیگه!

ترمز می‌کنم جلوی در خونشون. دستش رو می‌ذاره روی دستگیره‌ی در. برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه.

- برو دیگه معطلم کردی!

می‌خنده. در رو باز می‌کنه و پیاده می‌شه. من با نگاهم دنبالش می‌کنم که دکمه‌ی آیفون رو فشار میده و چند ثانیه بعدش می‌گه: "سلام" و بعدش در رو هل میده و بازش می‌کنه. دوباره نگاهم می‌کنه و من براش دست تکون میدم. هنوز داره می‌خنده.

کاش می‌شد بهت بگم پسر. کاش می‌شد بهت بگم که چقدر خوش‌حال بودم که داشتی می‌خندیدی.

دنده رو جا می‌زنم و راه می‌افتم سمت خونه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۴
علیرضا توحیدی