آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بگو، بهشت تو، کجای این همه جهنم‌ه؟ ...

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

همه چیز مرتب بود. همه جا آروم بود. من داشتم راه خودمو می‌رفتم. سکوت سنگین و غم‌بار عصرای طلایی پاییز مث یه سوز سرد و خشک تو کوچه و خیابونا جریان داشت و جز اون فقط صدای گنجشک‌ها رو می شد شنید.

من داشتم راه خودمو می‌رفتم. تو پیاده‌رو قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. فکر می‌کردم و زیر لب آروم آواز می‌خوندم. یادم نیست چی بود، ولی حتما به تو مربوط بود؛ لابد یاد تو بودم.

نمی‌دونم از کجا اومد. نمی‌دونم چرا به سر رسوندن اجل من، قسمت اون شده بود. نمی‌دونم چرا اونقدر تند می‌اومد. شاید مست بود، یا هر چیز دیگه ... . بعد از شنیدن بوق ماشین من خودمو دیدم که وسط چهارراهم و چند ثانیه بعد از شنیدن صدای جیغ ترمزش، بازم خودمو دیدم که وسط چهارراهم. این‌بار روی زمین. آدمای تو پیاده رو جیغ می‌زدن. گنجشک‌ها حالا داشتن یه نفس جیغ می‌زدن. صدای جیغ همه با هم قاطی شده بود و نمی‌ذاشت من بفهمم چی شده. یهو یه چیزی منو کشید بالا. یه چیزی مث آهن‌ربا. دوباره خودمو دیدم که وسط چهارراهم و دورم پر از خون و جیغ و آدمه ...

من حالا مرده‌م.

به همین راحتی.

***

همیشه پایان‌ها برام جذاب‌تر و مهم‌تر از شروع‌ها بود. مث نوشته‌هایی که پایان شیرین‌شون همیشه تو ذهنم می‌موند. مث این فیلمایی که با یه لانگ‌شات از یه جاده‌ی سبز بی‌انتها تموم می‌شن. مث قصه‌هایی که آخرش دو تا خط موازی به هم می‌رسن. مث درددل و شکایت‌های یه زن که آخرش تو آغوش شوهرش خوابش می‌بره. مث همه اتفاقایی که آخرش یه امیدی هست، یه اتفاقی که لااقل نشونه‌ای از یه نور داره. مث یه شمع کوچیک توی یه تاریکی بزرگ و عمیق. مث همه‌ی جاده‌های سنگلاخ و باریک، که آخرش به یه آبشار بکر و ناشناخته می‌رسه. مث زندگی سخت یه آدم، که آخر آخر آخرش پا به بهشت می‌ذاره ...

مث پایانی که خودش یه آغازه - با وجود تموم تناقض‌ش - ...

و من به پایان زندگی‌م رسیدم؛ انگار.




***

حالا من این بالام. بالاتر از هر چیزی که تا چند لحظه پیش کنارم بود. بالای آدما، ماشینا، درختا، ابرا. بالاتر از آسمونا حتی.

اینجا خیلی چیزا رو میشه دید. مث اون زنی که داره روی پل از شوهر و دخترش عکس یادگاری می‌گیره. مث بچه‌های کوچیکی که تو پارک غرق بازی و خنده‌ان. مث جوونی که زل زده به تیغِ لختِ توی دست‌ش. مث اشکای چشم‌های چروک‌خورده‌ی یه مادر. مث دستای عاشق اون زن و مرد جوون. مث اون مردی که با غیظ چاقو رو فرو می‌کنه تو تن رفیق‌ش. مث تولد یه دختر. مث آرزوهایی که متولد نشده خاک می‌شن. مث پیرمرد بادکنک‌فروش توی پارک که حالا داره می‌میره. مث بچه‌هاش که همه دورش جمع شدن و دارن بخاطر مرگ پدر زار می‌زنن، جز اون پسرش که داره تو دفتر شرکت با منشی‌ش لاس می‌زنه. مث جوونی که آرزو داشت خواننده بشه اما حالا تو مطب دکتر می‌فهمه که سرطان حنجره داره. مث زنی که بعد از چند سال انتظار، می‌فهمه که مادر شده. مث اون پسری که زیر پل از سرما توی خودش مچاله شده. مث راهروی بیمارستان که خیس از اشک‌های یه دختره ولی هیچ‌کس نمی‌بینه. مث امیدها و آرزوهایی که از بس بزرگن پشت میله‌های سرد زندان گیر کردن. مث قرض، سود، ربا. مث اون کارگر جوونی که از مهندس سرپرست کارگاه سیلی می‌خوره. مث بغض اشک‌آلودی که تو گلوش گیر می‌کنه ولی جرأت فریاد شدن نداره. مث حرمت یه آغوش. مث نفس‌های هم‌آغوشی.

اونم منم. منم که دارن با آمبولانس می‌برن‌ام. آژیر می‌کشه تا راهو باز کنه و زودتر برسه. که به کجا برسه؟

چرا تو نیستی؟ مگه قرار نبود هیچ‌وقت هم‌دیگه رو تنها نذاریم؛ حتی ...

تو کجایی؟

***

چشمامو آروم باز می‌کنم. نمی‌فهمم کجام. همه‌جا تاریکه. فقط یه سایه‌ی سنگینو حس می‌کنم که توی  اتاق پشت به من ایستاده.

همین.

***

حالا من خیلی وقته که این‌جام. این‌جا خیلی راحت‌تر می‌شه تنهایی یکتای خدا رو فهمید. این‌جا می‌شه آدما رو دید و ازشون ناامید شد. این‌جا می‌شه از دنیایی که بهش چسبیدیم متنفر بشیم.

من دیگه نمی‌خوام تو این دنیا باشم.

***

چشمامو آروم باز می‌کنم. نور توی اتاق چشم‌مو می‌زنه. تو رو می‌بینم که سرتو گذاشتی کنار دست من. چقدر دلم برات تنگ شده.

نمی‌تونم دستمو تکون بدم. نمی‌تونم صدات بزنم حتی. حالا بازم می‌فهمم که چقدر ما آدما عاجزیم.

سرمو برمی‌گردونم رو به پنجره و بیرونو نگاه می‌کنم.
جایی که نور خورشیدِ یه صبح بهار، از لابه‌لای برگای سبز و باطراوتِ درختِ کنار پنجره خودشو پهن می‌کنه توی اتاق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
علیرضا توحیدی

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (4)

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

بسم الله


یک ویژگی ای که دارم، این است که بعضی چیزهای خیلی ریز به صورت دقیق و باجزئیات کامل در ذهنم می ماند. مثلاً آن روزی که علیرضا زیر پست سیاسی ام کامنت گذاشته بود که لطفاً دست از خط کشی های سیاسی برداریم! منظورش این بود که آدم های اطرافمان را با قضاوت های نابجا دسته بندی نکنیم. بی بصیرت و افراطی و فتنه گر و ضدّانقلاب و ساندیس خور و هزار ویک برچسبِ این طرفی و آن طرفی که اغلبشان هیچ بارِ معنایی به جز توهین و غرض ورزی ندارند؛ و اغلبمان استادِ استفاده ی به موقع و بی موقع از آن ها هستیم. اصلاً وقتی طرف مقابل را می بینیم، برچسب هایمان را زیر و رو می کنیم تا ببینیم کدامشان به تنِ آن شخص می خورد که صاف بچسبانیم به پیشانی مبارکش و خوشحال و شاد باشیم از عملِ خداپسندانه مان!

بگذریم... علیرضا خوشش نمی آید که این وسط ها حرف سیاسی بزنیم؛ پس نمی زنیم! به هر حال آن روز، به قول اهالیِ فیس بوک (علیه و علی آبائه اللعنت الدائمه) یک کامنت نثارمان کرد که «امیرسجاد! لطفاً دست از خط کشیای سیاسی و این جور مرزبندی ها بردار.»

یک سال و چهار ماهِ بعدش امّا، علیرضا پیامکِ طنزِ سیاسی اش را به سویِ تلفنِ همراهِ عزیزم سوق داد! همان پیامکی که اسنادش به تاریخ سی ویکم دسامبرماهِ دوهزار و چهاردهِ بعد از میلادِ جنابِ مسیح (ع)، رأسِ ساعت هفده و بیست و سه دقیقه به وقتِ مقدّس نصف النّهار مبدأ در تلفن همراهمان ذخیره شد که ذخیره ای باشد برای روز مبادا :

«در پی تهدید داعش برای حمله به مرزهای ایران، درخواست می شود کسانی که در فتنه ی 88 شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران سر می دادند، خودشونو به مرزهای غربی ایران برسونن که وقت فداشدنه!»

و از بدِ ماجرا، دقیقاً همان ویژگی ای که ذکر خیرش بود در من زنده شد. ناگهان حسّ انتقام گیریِ مُزمن فعال شد و در جوابی که دادیم، شد آن چه شد:

«قال العلیرضا جونم: سجاد خواهش می کنم از این مرزبندیا نکن!»

پس بعد از جواب دندان شکنمان، چیزی راه گلوی علیرضا را سد کرد که او را به خخخخخخ گفتن واداشت؛ فلذا درحال خفه شدن بود که به سختی پاسخ داد:

«خخخخخخخ حاجی اصن حافظه ت تو حلقم :دی »

لاکن تمامِ چهار قسمتِ «مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز» هایی که تقدیمتان شد، از همین ویژگیِ خارق العاده مان نشأت می گرفت که به ریزترین خاطراتِ واقعی سال های پیشمان که قطارِ غارتگرِ زمان مخفی شان کرده بود، پرداختیم. همان هایی که شاید فکر می کردیم یادمان رفته، امّا در واقع غلط می کردیم؛ و به عبارت دقیق تر، غلط «فکر» می کردیم که یادمان رفته!!!

....................

امّا در مورد شخصیتِ اصلیِ داستان که وبلاگ متعلّق به ایشان بود و ما به صورت استیجاری در بلاگشان به ایرادِ سخنان گهربارمان می پرداختیم؛ بی آن که درهم و دیناری بابتِ اجاره بها به ایشان تقدیم کنیم؛ علیرضا، با شهرتِ مستعارِ «توحیدی» است. همان «پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری» که بعدها تبدیل شد به «پسرکِ باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» و در پایانِ داستان می شود «دوستِ عزیز من که چند وقتی است دارد درس معرفت می دهد به خودم و بقیه ی دوستانم؛ اگر که اهل پندگرفتن باشیم

در مقابلِ تنها ویژگیِ خاصّ من، علیرضا سه ویژگی منحصر بفرد دارد که به کمک آن ها می توان نسخه ی اوریجینالش را از سایرِ نُسَخِ تقلّبی در بازار تشخیص داد:

اولی اش همان لبخند معروفی است که حتماً حتماً حتماً باید دندان هایش پیدا شود و به گمانم بیست و یک ساعت و نیم از بیست و چهار ساعت روی لب هایش نقش بسته!

دومی اش زبانی است که با کسی رودربایستی ندارد. اگر از کسی خوشش نیاید، رسماً اقدام می کند به شستنِ طرف با جوهرنمک و سپس گذاشتنِ او به کناری! البته کنار که نه؛ تازه می گذاردش وسطِ گود تا هر کسی یک متلک بار آن موجودِ زبان بسته کند! علیرضا اعتقادی به فیلم بازی کردن ندارد و همین فیلم بازی نکردنش باعث شده که باور کنم عوض شده ام که دیگر مرا با جوهرنمک نمی شویَد.

سومین ویژگی اش هم به خودم و خودش مربوط است و لاغیر!

البتّه ناگفته نماند که ویژگی مزخرفش هم این است که اُدکُلنِ انگلیسیِ از آب گذشته ای که پولش را مستقیماً ریخته بودیم در دهانِ آتش گرفته یِ یک مشت بریتانیاییِ روباه صفتِ بِلوندِ بویینگ سوارِ  بی همه چیز، یعنی دقیقاً همان کادوی تولّدی که نوزدهم دی ماهِ یک هزار و سیصد و نود و سه به او هدیه دادیم را در حضورمان استفاده نمی کند!

و الهی که بویِ متعفّنِ عرقش مایه ی آبروریزی اش در روزِ جشنِ عقدش باشد که حالش را ندارد که دل رفیقش را به دست آورد(ش)!

 




پیام های بازرگانی:

دورانِ اجاره نشینی ما تمام شد و از دیشب خودمان صاحب بلاگ شدیم. اون جا هر غلطی که بخوام می کنم! :))))

http://namahramaneha.blog.ir/


+ از علیرضا هم معذرت می خوام که بلاگش رو نابود کردم؛ به خصوص با این پست آخری ;-) :-*


پایان .../



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۲
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (3)

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

بسم الله


گاهی وقت ها، بعضی چیزها دقیقاً با بسامدِ طبیعیِ یاخته هایِ عصبیِ مغزت شروع می کنند به پیاده روی کردن روی دسته ای از نورون هایِ نازنینِ حسیِ لوبِ گیجگاهیِ مُخ کوچکت!

مثل این که برای ایجاد پاره ای «روزنامرّگی» در طرزِ اندیشیدن، ساعت ها بنشینی و تفکّر کنی روی این که یک مجموعه ی نامنظّم می تواند معلولِ یک مجموعه ی منظّم باشد؛ امّا به ندرت پیش می آید که یک مجموعه ی نامنظّم، علّتِ یک مجموعه ی منظّم شود و تقریباً احتمالش میل می کند به عددِ نپر به قوّه ی منفیِ دویست که طبق آخرین تحلیل های بنده ی حقیر، می شود چیزی در حدودِ ده به توانِ منفی هشتاد و هفت!

یا مثلاً همین ماجرایِ اخیرِ نصف النّهار مبدأ که دنیا را به دو بلوک شرق و غرب تقسیم کرده است! اصلاً از بس که روی موضوع خاورمیانه ی حاصل از این نصف النّهار مبدأ تمرکز کرده ام، به گمانم به آکسون های سلول های پورکینیه ی مخچه ام آسیب رسیده است.

یا مثل همین فلسفیدن های دیوانه وارِ دنیای وارونه ی من که گاهی منتهی می شود به تکیه کلامی که با آن روی اعصاب اطرافیانم تمرینِ پنالتی زدن در بازیِ مقدّسِ گل کوچک می کنم.

امّا حال به هم زن ترین ترکیبِ قابلِ تأمل، «موج سینوسی» است. اصلاً در دو ساعت اخیر، به صورت خاصّی احساس می کنم که دیوانه شده ام! به نظرم می توان به ضِرسِ قاطع ادّعا کرد که نیمی از مشکلات بشریّت، حاصل همین عکس العمل های سینوسی اطرافیان است. انگار این امواجِ منفیِ هارمونیکِ پریودیک هستند که دارند دنیا را می گردانند!

جامعه ی ارتعاشیّون معتقدند که پاسخِ هارمونیک، معلولِ ورودیِ هارمونیک است. امّا اگر دقیق تر نگاه کنیم، اغلب پاسخ هایِ جهانِ واقعی، هارمونیک هستند؛ حال آن که ورودیِ آن ها در بیشتر مواقع، می تواند انبوهی از خُزعبلاتِ درهم و برهمِ غیرهارمونیک باشد.

مثلاً همین پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور مُدام پاسخ های رفتاری از جنس موج سینوسی تحویلمان می داد. اینکه هفته ی قبل در اوجِ بی شعوری در محضرمان، حضورِ مقدّسمان را به معنای واقعی کلمه خوار و خفیف کرد را بگذارید کنارِ رفتارِ یک هفته و دو روز قبلش که با نهایتِ شعور، آن رمانِ نچسب را با کلّی تعریف و تمجید از حضرتمان، تأیید کرد!

مجموعه ی این دو حرکت، یک موج سینوسی در پایه ی شعور، و با نیم دوره ی تناوبِ دو روز و چند ساعت را نشان می دهد. در واقع اوجِ شعور را می توان به نقطه ی بیشینه (همان ماکزیمم خودمان!) و اوجِ بی شعوری را می توان به نقطه کمینه (همان مینیمم خودتان!) نسبت داد؛ شاید هم بالعکس!!!

نقطه ی قابل توجّهش این است که پسرک دو هفته بعد از اوج بی شعوری، دوباره در شعور اوج می گیرد. ماجرا برمی گردد به کوئیز دومِ مکانیکِ سیالات! یعنی همان درس نکبتی که با دکتر پیشه ور داشتیم و من سرِ کلاسش اقدام می کردم به عملیّات چریکیِ مخفیانه ی رمان خوانی! در مورد این درس لازم است متذکّر شوم که نقطه ی مشترک من و گاوِ کدخداصَفَرعلی است؛ چراکه هر دویمان این درس را به اندازه ی بُزِ شش ماهه ی مَشتی کوکب می فهمیم!

حالا تصوّر کنید که من به نمره ی این کوئیز نیاز دارم و پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور هیچ نیازی نمی بیند که از این درس نمره بیاورد. فلذا طبق معمول من سرتاپا استرس گرفته ام و او بی خیال دارد خمیازه می کشد.

به سَنَدیّت برگه ای که روی تابلوی اعلانات دانشکده ی مهندسی مکانیک نصب شده، کوئیز رأس ساعت پنج و نیم بعد از ظهر آغاز خواهد شد و ما دانشجویانِ کشورِ عزیزِ ایران، بنا به روایتی عینِ اسبِ میرزاباقر، از صبح تا حالا داریم از این طویله به آن طویله می رویم و دروسِ اساتیدِ برجسته ی کشور را نُشخوار می کنیم!

الان، ساعت پانزده و پانزده دقیقه؛ وقتی که جناب دکتر بیژن طائری به ما اجازه مرخّصی از کلاسِ پربارِ صدوپنجاه نفری شان را داده اند! وای که چه قدر دلم می خواهد بخوابم؛ و این بختِ شومِ من است که کسی دور و برم نیست؛ مگر همان پسرکِ قهرمانِ داستان! کم کم استرس همزادپنداری با گاوِ کدخداصَفَرعلی دارد سراغم می آید. بین دو راهی مانده ام: «خواب» یا «دوساعتِ مفید سیالات خواندن»؟ این جاست که به یک نفر باشعور برای مشاوره و راهنمایی نیازمندیم.

و در همین لحظات، پسرکِ قصّه، کأنّه سوپرمن ظاهر می شود و خمیازه کشان می گوید: «من هم نخوانده ام. برویم نیم ساعت در مسجد بخُسبیم؛ بعداً می خوانیمش.». با این جمله، چنان آرامشی در وجودم ظاهر شد که نیم ساعت در مسجد با پسرک چرت و پرت گفتیم و یک ساعت در کنارش خوابیدم!

این جمله را اگر نگویم، ظلم کرده ام به پسرکِ قهرمانِ داستان: به گواهی من و تمامِ دوستانِ نزدیکمان، پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» با چشمانِ نیمه باز می خوابد!

.

.

.

انگار دستِ تقدیر می خواست که هم چنان نقطه ی مشترک من با گاوِ کدخداصَفَرعلی، در موضوع فهمِ مکانیکِ سیالات حفظ شود.

شاید نقطه ی عطفِ رابطه ی من و پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» از همین جا شروع شد؛ 

همان پسرکی که بعدها یکی از باشعورترین ها و بامعرفت ترین ها می شود؛

همان که امشب گرسنه است و من نمی توانم کاری برایش بکنم ...



شاید ادامه داشته باشد ...



موج سینوسی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۹
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (2)

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ

بسم الله


حیف شد ...  خیلی هم حیف شد ...

حالِ خوشِ اوّلین دفعه ی مهربان شدنش خیلی دوام نداشت.

پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور که در نظرم تبدیل شده بود به پسرکِ دوست داشتنىِ ازمن راضىِ باشعور، چند روز بعد دوباره برگشت سر جای اوّلش!

تا آن روز، قویاً معتقد بودم که «شعور» یک مفهوم اکتسابی است؛ و طبق این نظریه ی قدرتمند، استنتاج می شد که می شود روی «باشعور» شدن پسرکِ فاقد شعور، حساب باز کرد.

امّا این بار رفتارِ «بی شعور مآبانه ای» از خودش نشان داد که انگار آیه ی «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللهِ» برایم مجسّم شده بود!


راست راست دارد توی چشمان دوست مشترکمان نگاه می کند و در حال اشاره کردن به من، بلندبلند می گوید: 

«میثم! این رفیق هایت را از کجا آورده ای که این قدر حال به هم زن هستند؟»

خب یک نفر نیست که به این موجودِ منفور بگوید که لااقل این حرف ها را پشت سرم بزند؟! 

یک نفر پیدا نمی شود که به این پسرکِ ازخودراضیِ فاقدِشعور بفهماند که فلسفه ی غیبت کردن و پشتِ سرِ دیگران حرف زدن، برای همین مواقع است؟! 

چرا در مقابل خودم، خودم را تحقیر می کنی؟!


راستی... تا یادم نرفته «میثم» را معرفی کنم. میثم، همان کسی است که وقتی ازش می پرسی «چند کیلویی؟»؛ جواب می دهد: «زیر صد؛ بالای نود!»

راستش را بخواهید، هنوز به طور قطعی برایم اثبات نشده بود که شعور در این پسرک راهی ندارد. لاکن هم چنان امیدوار بودم به باشعور کردنش! آن قدر امیدوار که همان موقع دلم می خواست کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را از کیفم بیرون بیاورم؛ شاید باعث بازگشت  آن یک ذره شعور در وجود پسرکِ منفور شود. 

امّا حیف که این کار، دیگر جزء محالات بود؛ چون صبح کتاب را هدیه داده بودم به دکتر تیکنی. البتّه ناگفته نماند که دکتر تیکنی درمقابل کتاب، شکلاتِ کاکائوییِ خوشمزه ای داد که هنوز هم مزه اش دارد با روح و روانم بازی می کند. تقریباً می توانم ادعا کنم که اولین عاشق شدن من در دانشگاه همین جا بود. عشقی سرشار از تلخی با نام تجاری گالکسی که قلمم از توصیفِ لذتِ آب شدنش در دهان عاجز است!

شاید تنها نقطه ی مثبت این قسمت، همین شکلاتِ کاکائویی منحصربفرد دکتر تیکنی باشد. به نظرم، مبادله ی کتاب و شکلات، تجارت منصفانه و سودمندی بود که موجبات شور و شعفمان را فراهم ساخت؛ البتّه به شرطی که مسأله ی ایجاد شعور در وجود پسرکِ فاقدِشعور را نادیده بگیریم! 


«باشعوری» یا «بی شعوری»؟

مسأله این است ...



ادامه دارد ...


۱ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۳
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (1)

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

بسم الله


همه چیز از یک کتاب شروع شد؛

از یک کتابِ رمانِ کوچکِ قدیمیِ ساده که روی جلدش نوشته بود: «رویِ ماه خداوند را ببوس».

همه چیز از آن‏جا شروع شد که به کتابی که در دستان من بود نگاه می ‏کرد؛

همان کتابی که دو سال و اندی پیش داشتم سر کلاس مثلاً مهمّ دکتر پیشه ‏ور می ‏خواندم و بعدها هدیه ‏اش دادم به دکتر تیکنی عزیز!

پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری را می‏ گویم که انگار کاری به‏ غیر از متلک انداختن به منِ بچّه‏ ننه ‏ی بی‏ مزه بلد نبود!

تا این‏که یک لحظه، فقط و فقط برای چند ثانیه گفت:
«مصطفی مستور می‏ خوانی؟! من دبیرستان که بودم، چند ساعته همه ‏اش را خواندم!»

این‏ جا بود که یک آن با خودم گفتم:

«این هم یک متلک دیگر؛ به ‏جهنم!»

هنوز این فکر مزخرف از ذهنِ همیشه پریشانم نگذشته بود که ادامه داد:

«احسنتتتتت... کتاب خوبی است ... بخوان!»

و برای اولین بار بود که به همان ذهنِ همیشه پریشانم خطور کرد:

«دمش گرم! بالاخره یک بار واقعاً قصدش متلک انداختن نبود!»

انگار که این بشر هم سر در می ‏آورد از رمان‏ های نچسبی که فقط به بعضی آدم‏ ها می‏ چسبد ...

مثل همین رمان خیلی قدیمی ‏ نچسب امیرخانی که در میانِ دغدغه ‏هایِ بی‏ سروتهِ این روزهایِ پرکار و پردردسر، کمی حال و هوایمان را خوب می‏ کند.

راستی!

در جایی خواندم که امام علی (ع) فرموده بودند:
«بدترین چیز که آدمی وقت خود را با آن پر می ‏سازد، پرکاری‏ های بیهوده است.»




ادامه دارد ...

 

دوست ترین دوستان من

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
گل برگ