آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

أنا الخائف الذی آمنته...

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

یه جور نامنصفانه‌ای ازت شاکی‌ام!

ولی بازم همه‌ی اشک‌هامو پیش تو میارم و حرف‌هامو با تو می‌زنم.


چون یه جور ناجوانمردانه‌ای هیچ‌کسی رو جز خودت ندارم ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷
علیرضا توحیدی

کاش این ماجرا، به سر نیاید ...

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ
از همون اوایلی که خودمو شناختم یه آدم تنهای محافظه‌کار بودم. از رفیق شدن با آدمای جدید، شاید می‌ترسیدم. تو همه‌ی دوران دبیرستان، یه رفیق صمیمی و نزدیک داشتم، که می‌شه گفت همه‌ی ریز و درشت یا زیر و بم من و زندگی‌م رو می‌دونست؛ و یه هم‌محله‌ای که بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم تا اینکه دوستم باشه.
از آشنا شدن و بیرون رفتن با آدمای جدید خوشحال نمی‌شدم که هیچ، فرار هم می‌کردم. از اینکه کسی منو نفهمه و دستم بندازه، می‌ترسیدم. بنابراین ترجیح می‌دادم خودمو محدود کنم به همون رفیق صمیمی، که حس می‌کردم کافیه برام.

دانشگاه که اومدم تلاش کردم خط قرمز پررنگی که دور خودم کشیده بودم رو یه کم بازتر کنم. همین که با آدمای جدیدی که می‌دیدم، سلام و علیک می‌کردم یا دست می‌دادم، برام یه پیروزی بزرگ محسوب می‌شد. من داشتم با آدمای جدیدی آشنا می‌شدم و به اون‌هام اجازه می‌دادم که منو بشناسن. گرچه در مورد دخترا... هنوز اوضاع افتضاح بود!

امیرسجاد یکی از کسایی بود که هنوز که هنوزه، رفاقت باهاش برام (برای هر دومون!) یه علامت سوال (یا شاید هم علامت تعجب!) بزرگه. اولش شاید از همونایی بود که صرفا از روی یه عادت سرسری باهاش دست دادم، و نمی‌دونستم که قصه‌های باورنکردنی روزگار، چه بالا و پایین‌های قشنگی برامون تدارک دیده! قرار بود اون دو تا آدمی که اولش فقط و فقط به واسطه‌ی یه دوست مشترک آشنا شدن و بعد به دشمن هم تبدیل شدن و خیلی وقتا حوصله‌ی دیدن هم‌دیگه رو هم نداشتن، بعدها خیلی از قشنگ‌ترین خاطره‌ها و دلی‌ترین حرف‌هاشونو با هم شریک بشن. و این موقعاس که باور می‌کنم دل‌هامون به یه جاهای دیگه‌ای وصله! و از این بابت، خوشحالم.

از همون روزهای دبیرستان هم، گفتم که، یه خط قرمز بزرگ برای خودم، و برای فکرهام و برای حرف‌هام داشتم. هر کسی اجازه نداشت حرف‌هایی رو که توی وبلاگ خدابیامرزشده‌ام می‌نوشتم، بخونه! شاید می‌ترسیدم که نفهمن، یا دستم بندازن ...
اما بعضی روزها... نه! بعضی شب‌ها... بعضی شب‌ها امیرسجاد هم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم؛ یا اگر هم بود، نمی‌شد...
اینجور موقعا دلمو می‌زدم به دریا و حصارهای تنگی که دور خودم کشیده بودم رو ندیده می‌گرفتم... و به آدم‌هایی که حس می‌کردم اعتماد کردن بهشون ارزش داره، اجازه می‌دادم که از اون حصارهای نامرئی عبور کنن و یه کم بیش‌تر، اون پسر همیشه خندان توی عکس‌ها رو بشناسن!

یکی از همین شب‌ها، یکی از همین آدم‌ها، سینا بود. آدرس یه وبلاگ رو بهش دادم و بهش گفتم که قصه‌ها و حرف‌‌هاش رو بخونه... بالاخره باید می‌سنجیدم که ذوق هنری‌ش در چه سطحه؛ و البته که بهش نگفتم که علیرضا توحیدی، همون علیرضاییه که اون می‌شناسه!
بالاخره به سینا هم گفتم، یا شایدم خودش فهمید؛ و اون هم شد محرم رازهایی که منِ محافظه‌کار می‌خواستم برای خودم نگه دارم؛ البته که، نه برای همیشه.

اصلا الان که فکرشو می‌کنم، می‌بینم که قصه‌ی رفاقت من و الف سین هم شاید از همین‌جا و همین قصه‌ها شروع شد. شاید همین که دیده بود «پسرک ِ از خود راضیِ فاقد شعور»، یک کمی از غرور و خودپسندی‌اش رو بی‌خیال شده و اونو با چیزهای شخصی‌ش شریک کرده؛ باورش شده بود که شاید می‌شه روی باشعور بودن پسرک هم حساب باز کرد! بعدتر که دیده بود چه حرف‌های عاشقانه‌ی باورنکردنی‌ای توی اون وبلاگ کذایی(!) هست؛ لابد فکر کرده بود که انگار گاهی وقت‌ها هم باشعور بودن ِ «پسرک باشعور-بیشعور-موج سینوسی» به بی‌شعور‌ی‌هایی که ازش سراغ داشته، می‌چربه!

هیچ‌وقت حرف سینا رو فراموش نمی‌کنم، که بهم گفت یکی از بهترین اتفاق‌های دانشکده‌م، براش. اون هم من، اون هم سینایی که کلی دوست و رفیق و آشنا داره؛ کسایی که حتما خیلی خونگرم‌تر از من‌ان. این هم یکی دیگه از نقاط مشترک سینا و امیرسجاد، البته غیر از سید بودن‌شون! همین که منو بیش‌تر و باشعورتر و بامرام‌تر از اون چیزی که واقعا هستم، فرض کرده‌ن! :))

و قشنگ‌ترین تصویری که از سینا توی ذهنمه، برمی‌گرده به اون روزی که توی تریای دانشکده نشسته بودم و نگاهم رو به پله‌ها بود. سینا رو دیدم که داشت با سرعت از پله‌ها پایین می‌رفت؛ و تا منو دید، با دست‌هاش یه قلب گنده‌ی خوشگل برام درست کرد؛ قلبی که انگار درست مثل خودش بود، ساده و شاد و صمیمی و بی‌ریا.

حالا سینا - تقریبا هر شب - بهم غر می‌زنه که وبلاگ رو آپدیت کنم و من، هر بار بدقولی کرده‌م. به قول امین ِ توی "پرسه در مه": چشمه‌ی الهامم خشکیده!
(این‌جاس که امیرسجاد پیداش می‌شه که بگه: بهع! پرستو و سحر و مریم کم بودن، الهام هم اضافه شد؟! :\ )

خلاصه که سینای جان! خودت طاها رو می‌شناسی، و پرستو رو! طاها که تصادف کرده و توی کماست، و کیف پرستو رو هم زده‌ن! خودت همین‌ها رو قاطی کن با درد و عشق و ایمان و عجز و تنهایی و دلتنگی... یکی دو تا شعر هم اضافه کن؛ مثلا... «خورشید منی، در دل کوه‌های بلند...» یا: «از گوشه‌ای برون آی، ای کوکب هدایت» یا مثلا: «در این اندوه ِ سرد ِ مِه‌آلود، تویی تنها یادگار بهارم...».
چند تا تصویر هم حتما نیازت می‌شه و باید بسازی، مثل زنی که زل زده به حلقه‌ای که روی بند اول ِ انگشت چهارم ِ دست چپ‌ش نشسته؛ یا تصویر طاها و پرستو که دارن دور یه درخت قدیمی ولی سرسبز، می‌دَون؛ یا یه کادر تاریک از همون زن تنهای عاشق که سرشو تکیه داده به پنجره‌ی بیمارستان و زل زده به ماه و آسمون بی‌ستاره؛ همون پنجره‌ای که کنارش یه درخت قد کشیده و جوونه‌های کوچیک زده.
توصیف کردن احساس عمیقی که یه زن می‌تونه نسبت به همسرش داشته باشه کار آسونی نیست، سینا؛ ولی من حدس می‌زنم که پرستو دلش می‌خواسته که تا ابد دور اون درخت با طاها بچرخه. می‌تونم بفهمم که حتما یه موقع‌هایی خسته شده، ترسیده یا ناامید شده. یا لابد مردد شده یه جاهایی؛ مثلا اون موقعی که می‌خواسته حلقه رو از دستش دربیاره و بذاره رو پیشخون جواهرفروشی.

راستی! تصویر آخر رو یادت نره، سینا! اون‌جایی که پرستو - از فرط خستگی - سرش رو می‌ذاره کنار دست طاها و چشم‌هاش رو می‌بنده. همون صبح قشنگ بهاری که نور خورشید از لابه‌لای برگای درخت کنار پنجره خودشو پهن می‌کنه توی اتاق. همون‌جا که طاها چشم‌هاش رو بعد از ۶ ماه دوباره باز می‌کنه، و پرستو رو کنار خودش می‌بینه. همون‌جا که معلوم نیست از کدوم ناکجاآبادی، صدای لطیف مرجان می‌‌آد که می‌خونه: «بودنت هنوز مثل بارونه، تازه و خنک و ناز و آرومه...».

همون‌جایی که قصه تموم می‌شه و پرده‌ها جمع می‌شن؛ و ما، دوباره شروع می‌کنیم به زندگی کردن.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۵
علیرضا توحیدی