آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه هم‌راهی که راهی شه، نه دستی که پناهی شه ...

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

خوش‌بختی یعنی بودن کسی که به فکر خوش‌حال‌کردنت باشه. یعنی خوش‌حال بودن به‌خاطر بهونه‌های کوچیک.

عشق یعنی دوست‌داشتن تفاوت‌هامون؛ همین.

رفاقت یعنی کاسه‌ی شله زردی که سینا برام آورده بود. همین که با وجود احساس سیری و این‌که فکر می‌کردم نمی‌تونم چیزی بخورم، همه‌ی شله زرد توی کاسه رو با همون عشقی که سینا می‌گفت توش هست، خوردم. و چقدر چسبید و چقدر به یاد موندنی شد.

خاطره یعنی این‌که سینا بهم گفت حالا دوباره میره تو وبلاگش می‌نویسه! :))

معرفت یعنی این‌که حواسم بهت هست الف، هنوزم «دوثت دالم»! :)))

دل‌تنگی یعنی همین پرده‌ی اشک توی چشم‌هام و بغض توی گلوم.

تنهایی یعنی ...

.



+ نه فانوسی، که پایان ِ هراس ِ کوره‌راهی شه ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
علیرضا توحیدی

کاین همه نقش عجب، در گردش «خودکار» داشت!

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ق.ظ
این‌هایی که در ادامه می‌خونید - اگه بخونید! - قرار بوده فقط خط کشیدن‌های بی‌حوصله باشه روی تن زمخت کاغذ چرک‌نویس. بعدتر، نویسنده‌ی بی‌کار این وبلاگ تصمیم گرفت که دوباره همین حرف‌ها رو از دل کاغذ بیرون بیاره تا شاید روانِ ناشادش آروم بگیره! بدیهی‌ه که نویسنده‌ی دربه‌در، محتاج دعای شماست برای این‌که شفا بگیره؛ بهم نخندید، این حرفی که دارم می‌زنم نتیجه‌ایه که با خوندن این چند خط مطمئا خودتون به‌ش می‌رسید!

باید یه صفحه‌ی کامل رو خط‌خطی کنم تا درست شه! به این راحتیا روون نمی‌شه و خوب نمی‌نویسه!
از بس جزوه ننوشتم خط خودم هم یادم رفته!
وقتی درس خوندن تموم شد، من چند وقت یه بار خودکار تموم می‌کنم؟! مطمئنا دلم برای نوشتن تنگ می‌شه!
یاد جزوه‌ی «سی» به‌خیر! چند شب قبل از امتحان میان‌ترم تا دیروقت داشتم پاک‌نویس می‌کردم؛ آخه به بچه‌ها قولش رو داده بودم. حالا فقط درس کنترل رو دارم برای جزوه نوشتن، که سر اون کلاس هم اگه بخوام جزوه بنویسم چیزی ازش یاد نمی‌گیرم.
پروژه و مهندس عابدی رو چی‌کار کنم؟! کجای دلم بذارمش؟!

«کجای دنیایی؟!» اینجا الف سین بهم زنگ زده و داشته‌م باهاش حرف می‌زده‌م. بعد چند بار پشت سر هم روی کاغذ امضا کرده‌م. «باید باهاش تمرین امضا کنم که عادت کنه!».

سینا بهم می‌گه قصه بنویس. مرد حسابی! من خودم قصه‌م. یه قصه‌ی پیچیده‌ی تودرتوی بی‌خاصیت بی‌سر و بی‌ته که باید روایت شه. یک کسی باید بیاد و من رو روایت کنه. روایت قلب عاشقی که می‌خواست دوست داشتن رو یاد بده و یاد بگیره. روایت قلبی که انگار هر روز یه تیر میاد و صاف می‌خوره وسطش. و هیچی نمی‌گه. هیچی نمی‌گه. یک کسی باید بیاد و گشتاور خمشی
ناشی از یه کوهْ بارِ گسترده‌ی وارد بر شونه‌های من رو اندازه بگیره. یک کسی باید بیاد و باورش بشه که من به طور معجزه‌آسایی زنده‌م. بیاد و اثبات کنه که من خیلی وقت پیش از این باید فرو می‌ریختم؛ باید کم می‌آوردم.

مچ دستم درد گرفته. کم‌کم دارم حس می‌کنم پشیمونم از این‌که این خودکار رو خریدم. اونم سه تاش رو! قبل‌ترها این خودکارها بهتر می‌نوشت.

بعد باز هم شروع کرده‌م به خط‌خطی کردن. تند و تند خط‌های گرد و منحنی کشیده‌م روی تموم چرت و پرتایی که نوشته بودم. لابد برای این‌که این خودکار لعنتی بهتر بنویسه. بعد دوباره رفته‌م پشت صفحه. روی نوشته‌های پشت صفحه هم - تا می‌تونستم - خط‌های بی‌معنی کشیده‌م. بعد هی خودکار رو کج کرده‌م و روی کاغذ کشیده‌م. بعد صاف نگه‌ش داشته‌م و بازم کشیده‌م.

بهبهانی می‌گفت مجبورم ماژیک رو این‌جوری (یعنی عمود نسبت به سطح وایت‌برد) بگیرم تا خوب بنویسه! خب مرد مؤمن! عمر ماژیک دیگه به سر رسیده! چی از جون بدبخت لاغرش می‌خوای؟! اگه می‌تونست بنویسه خیلی راحت‌تر از این حرفا می‌نوشت! بندازش تو سطل آشغال، بذار یه دوره‌ی جدید از زندگی‌ش براش شروع بشه.

بعد لابد یاد دلتنگی‌هام افتاده‌م. دیگه کاغذ جا نداشته؛ واسه همین متوسل شده‌م به جای خالی بین سطرها. اما بازم هیچی نگفته‌م. هیچی نگفته‌م. فقط یه سوال و یه جمله‌‌ی خبری که به طور احمقانه‌ای سه بار تکرار شده.

یادته نذر کرده بودم؟!
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
علیرضا توحیدی

گفتم خرابت می‌شوم، گفتا تو آبادی مگر؟!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ

"

فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...

"


از سری گفته‌های نامحرمانه‌ی یک رفیق. یک رفیق که می‌گویم، یعنی یک «رفیق». یک رفیقی که وقت‌هایی که می‌خواهم باشد، نیست. اصلا اصلا نیست! وقت‌هایی که بودنش یک کمی - فقط یک کمی - بهتر از نبودنش باشد، گاهی هست، گاهی نیست. وقت‌هایی که نباید باشد، باید برود گورش را جایی گم کند، هست؛ با تمام وجودش هست! و همین بودن و نبودن‌های سر و ته، باعث می‌شود که بیش‌تر دوست‌ش بدارم، بیش‌تر خواستنی باشد. گفته بودم که من هیچ چیزم به آدمی‌زاد نرفته؟! حتی دوست‌داشتن‌هام؟

همین رفیق بی‌انصافی که دیشب - وقتی که می‌خواست این حرف‌های بالایی را برایم اس‌ام‌اس کند - نمی‌دانست چقدر دلتنگ‌ام. نمی‌دانست نشسته‌ام توی مجلس عروسی، دارم به تمام آرزوهای قشنگی فکر می‌‌کنم که شاید دیگر حتی به یادم نیایند. نمی‌دانست نشسته‌ام میان جمع دوست‌ها، ولی تنهام. مثل همین اصطلاحی که این انتلکتوئل‌های خسته‌ی کافه‌نشین می‌گویند؛ تنها بودن در جمع آدم‌ها!

همین رفیقی که پریشب‌ها که گلستان شهدا بودم داشتم فکر می‌کردم وقتی شهید شد، اگر بعد از همه‌ی رفیق‌های فاب و صمیمی‌اش سراغ من هم آمدند - اگر آمدند! - می‌گویم چه‌قدر دلش از خیلی مذهبی‌ها خون بود. می‌گویم که مدام می‌دوید و کار می‌کرد ولی هیچ‌کس نمی‌فهمید چه کار! مثل ماها نبود که همیشه‌ی خدا یک بوق دست‌اش باشد. صبح و شب کار می‌کرد آن‌قدر که حتی به زیارت امام رضا جان‌اش نمی‌رسید؛ اما آخرش از تمام این‌ها ما یک صفحه‌ی ورد می‌دیدیم، که بالایش نوشته بود: "تقدیم می‌شود به ...". حتی شاید از ناگفته‌های محرمانه‌ام بگویم. بگویم وقتی که توی همین وبلاگ، پست‌های عاشقانه‌ی چرت و پرت می‌نوشتم، چه حرف‌هایی به‌م زد و با کی مقایسه‌ام کرد! بگویم که هیچ‌وقت آن جوری نبود که انتظار داشتم! وقتی فکر می‌کردم حالاست که دعوایم کند؛ تشویقم می‌کرد، دل‌گرمی‌ام می‌داد، آرام‌ام می‌کرد. وقتی فکر می‌کردم الان باید آرام و متین باشد، شلوغ می‌کرد و همه‌چیز را به هم می‌ریخت. آخر همه‌ی این‌ها هم، رازِ هنوزْ سر به مهرِ قصه را می‌گویم؛ همین که بر حسب اتفاق یک‌دیگر را شناختیم، و من هیچ‌وقت باهاش نساختم! مدام به پر و پای او می‌پیچیدم و بابت رفتارهای آزاردهنده‌اش سرزنش‌اش می‌کردم! تا وقتی که از آن دانشگاه لعنتی رفت؛ و بعدتر هیچ‌کدام‌مان نفهمیدیم چه شد که دو دشمن بالقوه، با هم دوست و دوست‌تر و رفیق شدند. حتی شاید آن‌هایی که قصه‌هایی که من سرِ هم کرده‌ام را می‌شنوند، فکر کنند که من چقدر آدم مزخرفی بوده‌ام که رفتارهای او برایم آزاردهنده بوده؛ اما حتما هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانند که - شاید! - اگر برخوردهای زشت و سخیف من با او نبود، هرگز چنین تغییرات بزرگی (لااقل از دید من!) در وجود الف سین جان اتفاق نمی‌افتاد!

این‌جا که دیگر حرف‌ها و نقل‌ها و درددل‌هایم تمام می‌شود، می‌گویم: «راستی! خوب شد یادم آمد! می‌خواستم یکی از گفته‌های نامحرمانه‌ی رفیق شهیدم را برایتان بخوانم.»

و دستم را ببرم توی جیبم، تکه کاغذی دربیاورم و شروع کنم به خواندن:


فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...


هزار فصل هم که بگذرد

باز هم جای آلو را خرمالو می‌گیرد

اما

جای خالی تو را ...

هیچ‌کس.


بعد بغض توی گلویم را با زحمت فرو بدهم، لیوان آب را از روی میز کنار دست‌ام بردارم و کارگردانِ ریشو - با اشاره - به فیلم‌بردارش بگوید: کات.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
علیرضا توحیدی