آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود...

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۱ ب.ظ

نشسته بودم پای منبر، وسطای جمعیت، حاج آقا داشت سخنرانی می‌کرد. یهو از پشت سر صدای گریه‌ی یه بچه رو شنیدم. برگشتم و یه پسر سه - چهار ساله رو دیدم که داشت گریه می‌کرد، از چیزی یا کسی انگار فرار می‌کرد و می‌دوید به سمت ما. باباش هم که نزدیک من نشسته بود برگشت و نگاهش کرد؛ دستاشو باز کرد و بچه خودشو انداخت تو دستای بابا. بچه، همین که رفت تو بغل باباش و سرشو گذاشت کنار گردنش، آروم شد...

و منی که یاد صدای سیدحسن افتاده بودم اونجایی که با بغض میگه: «و أنا الخائف الذی آمنته*»... منی که با خودم گفتم چقدر اتفاق افتاده که با عجز و ترس و گریه بهش پناه برده‌م و آرومم کرده... منی که هنوز حاج ‌آقا به روضه نرسیده، اشکام ریخته بود...


* من همونی‌ام که ترسیده بودم، تو آرومم کردی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۱
علیرضا توحیدی