آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

اصلا یک حس و حال بدی دارم این روزها، پرستو.

این روزها هر وقت به‌ت فکر می‌کنم، تصویر یک خیابان خیس ِ باران‌خورده توی ذهنم جان می‌گیرد. توی این قاب، من و تو نشسته‌ایم توی ماشین؛ من دارم رانندگی می‌کنم لابد و تو، سرت را تکیه داده‌ای به شیشه‌ی سرد و مه گرفته.

از همین‌جا، از توی خیال‌های من هم پیداست، که بغض کرده‌ای شاید؛ که دلت نمی‌خواهد با هیچ‌کس حرفی بزنی، حتی با من.

حتی دست‌هات را گذاشته‌ای دور از دست‌های من، که نتوانم لمس‌شان کنم، شاید. حتی دست‌هات را، حتی دست‌هات را ازم دریغ می‌کنی.

چه تصویر غم‌انگیزی است، پرستو؛ چقدر دور از همیم و سرد.



می‌دانم، پرستو؛ من می‌فهمم.
یک روزهایی آدم دلش می‌خواهد سکوت باشد، تنهایی باشد؛ بنشیند به تمام چیزهایی که توی پس‌کوچه‌های ذهنش گم شده‌اند فکر کند. به جاهای خالی زندگی‌ش، شاید. یا به تمام آدم‌هایی که آرام آرام، تصویرشان توی ذهنش محو و بی‌معنی شده است.

و چقدر دردناک است این روزهایت، پرستو؛ برای کسی که بی حد، دوستت دارد.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۰۳
علیرضا توحیدی

نظرات  (۱)

عکس یه خیابون بارون زده کم داشت!
شایدم عکس گذاشتن واسه آدم حرفه ای ها افت داره ;-)
مثه همیشه: دوست دارم؛ حتی یه کم بیشتر از همیشه ^_^
پاسخ:
مهمتر از بحث افت داشتن، حالشو نداشتم :دی
پ.ن: گذاشتم ^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">