آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (3)

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

بسم الله


گاهی وقت ها، بعضی چیزها دقیقاً با بسامدِ طبیعیِ یاخته هایِ عصبیِ مغزت شروع می کنند به پیاده روی کردن روی دسته ای از نورون هایِ نازنینِ حسیِ لوبِ گیجگاهیِ مُخ کوچکت!

مثل این که برای ایجاد پاره ای «روزنامرّگی» در طرزِ اندیشیدن، ساعت ها بنشینی و تفکّر کنی روی این که یک مجموعه ی نامنظّم می تواند معلولِ یک مجموعه ی منظّم باشد؛ امّا به ندرت پیش می آید که یک مجموعه ی نامنظّم، علّتِ یک مجموعه ی منظّم شود و تقریباً احتمالش میل می کند به عددِ نپر به قوّه ی منفیِ دویست که طبق آخرین تحلیل های بنده ی حقیر، می شود چیزی در حدودِ ده به توانِ منفی هشتاد و هفت!

یا مثلاً همین ماجرایِ اخیرِ نصف النّهار مبدأ که دنیا را به دو بلوک شرق و غرب تقسیم کرده است! اصلاً از بس که روی موضوع خاورمیانه ی حاصل از این نصف النّهار مبدأ تمرکز کرده ام، به گمانم به آکسون های سلول های پورکینیه ی مخچه ام آسیب رسیده است.

یا مثل همین فلسفیدن های دیوانه وارِ دنیای وارونه ی من که گاهی منتهی می شود به تکیه کلامی که با آن روی اعصاب اطرافیانم تمرینِ پنالتی زدن در بازیِ مقدّسِ گل کوچک می کنم.

امّا حال به هم زن ترین ترکیبِ قابلِ تأمل، «موج سینوسی» است. اصلاً در دو ساعت اخیر، به صورت خاصّی احساس می کنم که دیوانه شده ام! به نظرم می توان به ضِرسِ قاطع ادّعا کرد که نیمی از مشکلات بشریّت، حاصل همین عکس العمل های سینوسی اطرافیان است. انگار این امواجِ منفیِ هارمونیکِ پریودیک هستند که دارند دنیا را می گردانند!

جامعه ی ارتعاشیّون معتقدند که پاسخِ هارمونیک، معلولِ ورودیِ هارمونیک است. امّا اگر دقیق تر نگاه کنیم، اغلب پاسخ هایِ جهانِ واقعی، هارمونیک هستند؛ حال آن که ورودیِ آن ها در بیشتر مواقع، می تواند انبوهی از خُزعبلاتِ درهم و برهمِ غیرهارمونیک باشد.

مثلاً همین پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور مُدام پاسخ های رفتاری از جنس موج سینوسی تحویلمان می داد. اینکه هفته ی قبل در اوجِ بی شعوری در محضرمان، حضورِ مقدّسمان را به معنای واقعی کلمه خوار و خفیف کرد را بگذارید کنارِ رفتارِ یک هفته و دو روز قبلش که با نهایتِ شعور، آن رمانِ نچسب را با کلّی تعریف و تمجید از حضرتمان، تأیید کرد!

مجموعه ی این دو حرکت، یک موج سینوسی در پایه ی شعور، و با نیم دوره ی تناوبِ دو روز و چند ساعت را نشان می دهد. در واقع اوجِ شعور را می توان به نقطه ی بیشینه (همان ماکزیمم خودمان!) و اوجِ بی شعوری را می توان به نقطه کمینه (همان مینیمم خودتان!) نسبت داد؛ شاید هم بالعکس!!!

نقطه ی قابل توجّهش این است که پسرک دو هفته بعد از اوج بی شعوری، دوباره در شعور اوج می گیرد. ماجرا برمی گردد به کوئیز دومِ مکانیکِ سیالات! یعنی همان درس نکبتی که با دکتر پیشه ور داشتیم و من سرِ کلاسش اقدام می کردم به عملیّات چریکیِ مخفیانه ی رمان خوانی! در مورد این درس لازم است متذکّر شوم که نقطه ی مشترک من و گاوِ کدخداصَفَرعلی است؛ چراکه هر دویمان این درس را به اندازه ی بُزِ شش ماهه ی مَشتی کوکب می فهمیم!

حالا تصوّر کنید که من به نمره ی این کوئیز نیاز دارم و پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور هیچ نیازی نمی بیند که از این درس نمره بیاورد. فلذا طبق معمول من سرتاپا استرس گرفته ام و او بی خیال دارد خمیازه می کشد.

به سَنَدیّت برگه ای که روی تابلوی اعلانات دانشکده ی مهندسی مکانیک نصب شده، کوئیز رأس ساعت پنج و نیم بعد از ظهر آغاز خواهد شد و ما دانشجویانِ کشورِ عزیزِ ایران، بنا به روایتی عینِ اسبِ میرزاباقر، از صبح تا حالا داریم از این طویله به آن طویله می رویم و دروسِ اساتیدِ برجسته ی کشور را نُشخوار می کنیم!

الان، ساعت پانزده و پانزده دقیقه؛ وقتی که جناب دکتر بیژن طائری به ما اجازه مرخّصی از کلاسِ پربارِ صدوپنجاه نفری شان را داده اند! وای که چه قدر دلم می خواهد بخوابم؛ و این بختِ شومِ من است که کسی دور و برم نیست؛ مگر همان پسرکِ قهرمانِ داستان! کم کم استرس همزادپنداری با گاوِ کدخداصَفَرعلی دارد سراغم می آید. بین دو راهی مانده ام: «خواب» یا «دوساعتِ مفید سیالات خواندن»؟ این جاست که به یک نفر باشعور برای مشاوره و راهنمایی نیازمندیم.

و در همین لحظات، پسرکِ قصّه، کأنّه سوپرمن ظاهر می شود و خمیازه کشان می گوید: «من هم نخوانده ام. برویم نیم ساعت در مسجد بخُسبیم؛ بعداً می خوانیمش.». با این جمله، چنان آرامشی در وجودم ظاهر شد که نیم ساعت در مسجد با پسرک چرت و پرت گفتیم و یک ساعت در کنارش خوابیدم!

این جمله را اگر نگویم، ظلم کرده ام به پسرکِ قهرمانِ داستان: به گواهی من و تمامِ دوستانِ نزدیکمان، پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» با چشمانِ نیمه باز می خوابد!

.

.

.

انگار دستِ تقدیر می خواست که هم چنان نقطه ی مشترک من با گاوِ کدخداصَفَرعلی، در موضوع فهمِ مکانیکِ سیالات حفظ شود.

شاید نقطه ی عطفِ رابطه ی من و پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» از همین جا شروع شد؛ 

همان پسرکی که بعدها یکی از باشعورترین ها و بامعرفت ترین ها می شود؛

همان که امشب گرسنه است و من نمی توانم کاری برایش بکنم ...



شاید ادامه داشته باشد ...



موج سینوسی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۶
گل برگ

نظرات  (۱)

۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۲ ذره ی ناچیز
گاهی وقت ها، بعضی چیزها دقیقاً با بسامدِ طبیعیِ یاخته هایِ عصبیِ مغزت شروع می کنند به پیاده روی کردن روی دسته ای از نورون هایِ نازنینِ حسیِ لوبِ گیجگاهیِ مُخ کوچکت!

یا ابالفضل!

پاسخ:
سلام
تولیدِ انبوهِ خزعبلاتِ ذهنِ پریشانِ من ... 
اگه دکتر خوب سراغ دارید، دریغ نکنید :)))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">