آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (4)

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

بسم الله


یک ویژگی ای که دارم، این است که بعضی چیزهای خیلی ریز به صورت دقیق و باجزئیات کامل در ذهنم می ماند. مثلاً آن روزی که علیرضا زیر پست سیاسی ام کامنت گذاشته بود که لطفاً دست از خط کشی های سیاسی برداریم! منظورش این بود که آدم های اطرافمان را با قضاوت های نابجا دسته بندی نکنیم. بی بصیرت و افراطی و فتنه گر و ضدّانقلاب و ساندیس خور و هزار ویک برچسبِ این طرفی و آن طرفی که اغلبشان هیچ بارِ معنایی به جز توهین و غرض ورزی ندارند؛ و اغلبمان استادِ استفاده ی به موقع و بی موقع از آن ها هستیم. اصلاً وقتی طرف مقابل را می بینیم، برچسب هایمان را زیر و رو می کنیم تا ببینیم کدامشان به تنِ آن شخص می خورد که صاف بچسبانیم به پیشانی مبارکش و خوشحال و شاد باشیم از عملِ خداپسندانه مان!

بگذریم... علیرضا خوشش نمی آید که این وسط ها حرف سیاسی بزنیم؛ پس نمی زنیم! به هر حال آن روز، به قول اهالیِ فیس بوک (علیه و علی آبائه اللعنت الدائمه) یک کامنت نثارمان کرد که «امیرسجاد! لطفاً دست از خط کشیای سیاسی و این جور مرزبندی ها بردار.»

یک سال و چهار ماهِ بعدش امّا، علیرضا پیامکِ طنزِ سیاسی اش را به سویِ تلفنِ همراهِ عزیزم سوق داد! همان پیامکی که اسنادش به تاریخ سی ویکم دسامبرماهِ دوهزار و چهاردهِ بعد از میلادِ جنابِ مسیح (ع)، رأسِ ساعت هفده و بیست و سه دقیقه به وقتِ مقدّس نصف النّهار مبدأ در تلفن همراهمان ذخیره شد که ذخیره ای باشد برای روز مبادا :

«در پی تهدید داعش برای حمله به مرزهای ایران، درخواست می شود کسانی که در فتنه ی 88 شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران سر می دادند، خودشونو به مرزهای غربی ایران برسونن که وقت فداشدنه!»

و از بدِ ماجرا، دقیقاً همان ویژگی ای که ذکر خیرش بود در من زنده شد. ناگهان حسّ انتقام گیریِ مُزمن فعال شد و در جوابی که دادیم، شد آن چه شد:

«قال العلیرضا جونم: سجاد خواهش می کنم از این مرزبندیا نکن!»

پس بعد از جواب دندان شکنمان، چیزی راه گلوی علیرضا را سد کرد که او را به خخخخخخ گفتن واداشت؛ فلذا درحال خفه شدن بود که به سختی پاسخ داد:

«خخخخخخخ حاجی اصن حافظه ت تو حلقم :دی »

لاکن تمامِ چهار قسمتِ «مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز» هایی که تقدیمتان شد، از همین ویژگیِ خارق العاده مان نشأت می گرفت که به ریزترین خاطراتِ واقعی سال های پیشمان که قطارِ غارتگرِ زمان مخفی شان کرده بود، پرداختیم. همان هایی که شاید فکر می کردیم یادمان رفته، امّا در واقع غلط می کردیم؛ و به عبارت دقیق تر، غلط «فکر» می کردیم که یادمان رفته!!!

....................

امّا در مورد شخصیتِ اصلیِ داستان که وبلاگ متعلّق به ایشان بود و ما به صورت استیجاری در بلاگشان به ایرادِ سخنان گهربارمان می پرداختیم؛ بی آن که درهم و دیناری بابتِ اجاره بها به ایشان تقدیم کنیم؛ علیرضا، با شهرتِ مستعارِ «توحیدی» است. همان «پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری» که بعدها تبدیل شد به «پسرکِ باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» و در پایانِ داستان می شود «دوستِ عزیز من که چند وقتی است دارد درس معرفت می دهد به خودم و بقیه ی دوستانم؛ اگر که اهل پندگرفتن باشیم

در مقابلِ تنها ویژگیِ خاصّ من، علیرضا سه ویژگی منحصر بفرد دارد که به کمک آن ها می توان نسخه ی اوریجینالش را از سایرِ نُسَخِ تقلّبی در بازار تشخیص داد:

اولی اش همان لبخند معروفی است که حتماً حتماً حتماً باید دندان هایش پیدا شود و به گمانم بیست و یک ساعت و نیم از بیست و چهار ساعت روی لب هایش نقش بسته!

دومی اش زبانی است که با کسی رودربایستی ندارد. اگر از کسی خوشش نیاید، رسماً اقدام می کند به شستنِ طرف با جوهرنمک و سپس گذاشتنِ او به کناری! البته کنار که نه؛ تازه می گذاردش وسطِ گود تا هر کسی یک متلک بار آن موجودِ زبان بسته کند! علیرضا اعتقادی به فیلم بازی کردن ندارد و همین فیلم بازی نکردنش باعث شده که باور کنم عوض شده ام که دیگر مرا با جوهرنمک نمی شویَد.

سومین ویژگی اش هم به خودم و خودش مربوط است و لاغیر!

البتّه ناگفته نماند که ویژگی مزخرفش هم این است که اُدکُلنِ انگلیسیِ از آب گذشته ای که پولش را مستقیماً ریخته بودیم در دهانِ آتش گرفته یِ یک مشت بریتانیاییِ روباه صفتِ بِلوندِ بویینگ سوارِ  بی همه چیز، یعنی دقیقاً همان کادوی تولّدی که نوزدهم دی ماهِ یک هزار و سیصد و نود و سه به او هدیه دادیم را در حضورمان استفاده نمی کند!

و الهی که بویِ متعفّنِ عرقش مایه ی آبروریزی اش در روزِ جشنِ عقدش باشد که حالش را ندارد که دل رفیقش را به دست آورد(ش)!

 




پیام های بازرگانی:

دورانِ اجاره نشینی ما تمام شد و از دیشب خودمان صاحب بلاگ شدیم. اون جا هر غلطی که بخوام می کنم! :))))

http://namahramaneha.blog.ir/


+ از علیرضا هم معذرت می خوام که بلاگش رو نابود کردم؛ به خصوص با این پست آخری ;-) :-*


پایان .../



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۱
گل برگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">