آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

گفتم خرابت می‌شوم، گفتا تو آبادی مگر؟!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ

"

فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...

"


از سری گفته‌های نامحرمانه‌ی یک رفیق. یک رفیق که می‌گویم، یعنی یک «رفیق». یک رفیقی که وقت‌هایی که می‌خواهم باشد، نیست. اصلا اصلا نیست! وقت‌هایی که بودنش یک کمی - فقط یک کمی - بهتر از نبودنش باشد، گاهی هست، گاهی نیست. وقت‌هایی که نباید باشد، باید برود گورش را جایی گم کند، هست؛ با تمام وجودش هست! و همین بودن و نبودن‌های سر و ته، باعث می‌شود که بیش‌تر دوست‌ش بدارم، بیش‌تر خواستنی باشد. گفته بودم که من هیچ چیزم به آدمی‌زاد نرفته؟! حتی دوست‌داشتن‌هام؟

همین رفیق بی‌انصافی که دیشب - وقتی که می‌خواست این حرف‌های بالایی را برایم اس‌ام‌اس کند - نمی‌دانست چقدر دلتنگ‌ام. نمی‌دانست نشسته‌ام توی مجلس عروسی، دارم به تمام آرزوهای قشنگی فکر می‌‌کنم که شاید دیگر حتی به یادم نیایند. نمی‌دانست نشسته‌ام میان جمع دوست‌ها، ولی تنهام. مثل همین اصطلاحی که این انتلکتوئل‌های خسته‌ی کافه‌نشین می‌گویند؛ تنها بودن در جمع آدم‌ها!

همین رفیقی که پریشب‌ها که گلستان شهدا بودم داشتم فکر می‌کردم وقتی شهید شد، اگر بعد از همه‌ی رفیق‌های فاب و صمیمی‌اش سراغ من هم آمدند - اگر آمدند! - می‌گویم چه‌قدر دلش از خیلی مذهبی‌ها خون بود. می‌گویم که مدام می‌دوید و کار می‌کرد ولی هیچ‌کس نمی‌فهمید چه کار! مثل ماها نبود که همیشه‌ی خدا یک بوق دست‌اش باشد. صبح و شب کار می‌کرد آن‌قدر که حتی به زیارت امام رضا جان‌اش نمی‌رسید؛ اما آخرش از تمام این‌ها ما یک صفحه‌ی ورد می‌دیدیم، که بالایش نوشته بود: "تقدیم می‌شود به ...". حتی شاید از ناگفته‌های محرمانه‌ام بگویم. بگویم وقتی که توی همین وبلاگ، پست‌های عاشقانه‌ی چرت و پرت می‌نوشتم، چه حرف‌هایی به‌م زد و با کی مقایسه‌ام کرد! بگویم که هیچ‌وقت آن جوری نبود که انتظار داشتم! وقتی فکر می‌کردم حالاست که دعوایم کند؛ تشویقم می‌کرد، دل‌گرمی‌ام می‌داد، آرام‌ام می‌کرد. وقتی فکر می‌کردم الان باید آرام و متین باشد، شلوغ می‌کرد و همه‌چیز را به هم می‌ریخت. آخر همه‌ی این‌ها هم، رازِ هنوزْ سر به مهرِ قصه را می‌گویم؛ همین که بر حسب اتفاق یک‌دیگر را شناختیم، و من هیچ‌وقت باهاش نساختم! مدام به پر و پای او می‌پیچیدم و بابت رفتارهای آزاردهنده‌اش سرزنش‌اش می‌کردم! تا وقتی که از آن دانشگاه لعنتی رفت؛ و بعدتر هیچ‌کدام‌مان نفهمیدیم چه شد که دو دشمن بالقوه، با هم دوست و دوست‌تر و رفیق شدند. حتی شاید آن‌هایی که قصه‌هایی که من سرِ هم کرده‌ام را می‌شنوند، فکر کنند که من چقدر آدم مزخرفی بوده‌ام که رفتارهای او برایم آزاردهنده بوده؛ اما حتما هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانند که - شاید! - اگر برخوردهای زشت و سخیف من با او نبود، هرگز چنین تغییرات بزرگی (لااقل از دید من!) در وجود الف سین جان اتفاق نمی‌افتاد!

این‌جا که دیگر حرف‌ها و نقل‌ها و درددل‌هایم تمام می‌شود، می‌گویم: «راستی! خوب شد یادم آمد! می‌خواستم یکی از گفته‌های نامحرمانه‌ی رفیق شهیدم را برایتان بخوانم.»

و دستم را ببرم توی جیبم، تکه کاغذی دربیاورم و شروع کنم به خواندن:


فصل‌ها عوض می‌شوند

جای آلو را خرمالو می‌گیرد

جای دل‌تنگی را

دل‌تنگی ...


هزار فصل هم که بگذرد

باز هم جای آلو را خرمالو می‌گیرد

اما

جای خالی تو را ...

هیچ‌کس.


بعد بغض توی گلویم را با زحمت فرو بدهم، لیوان آب را از روی میز کنار دست‌ام بردارم و کارگردانِ ریشو - با اشاره - به فیلم‌بردارش بگوید: کات.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۷
علیرضا توحیدی

نظرات  (۱)

  سَتّارُ الْعُیوُبِ غَفّارُ الذُّنوُبِ عَلاّمُ الْغُیوُبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِک وَتُؤَخِّرُ الْعُقوُبَةَ بِحِلْمِک... ;)
پاسخ:
خا -_-
:|

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">