آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

ندارم بغضی از تقدیر...

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ

بسم الله


نمی دانم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این است که از همین الان پایانش را می دانم!

.

.

.

حتماً دیده اید مرد تنهایی را که می خواست تنهایی اش را با یک نخ سیگار پر کند.

حتماً دیده اید رفتگری را که در دل شب، با جارویش، تنهای تنها خیابان ها را گز می کرد.

حتماً دیده اید سربازی را که گلایه می کرد از سختی های شهر غریب.

پسرک قصه را که گوشه دیوار مدرسه تنها می نشست و زل می زد به بازی مابقی پسرها.

پیرزن هفتاد و سه ساله ای را که چهل و هشت سال به پای شوهر مرده اش نشسته بود.

اشک های دختر را پشت پنجره باران زده.

خنده های صدادار پیرمرد کارتن خواب را که گوشه خیابان برف بازی می کرد.

پدر جوانی که شیرینی به دست وارد بیمارستان شد تا همسر و نوزاد تازه به دنیا آمده اش را ببیند؛ اما مادر همسرش را دید که دارد گریه می کند.

دخترک نوجوانی که کنار قبر پدرش گل پرپر می کرد.

پدر میانسالی که پاشنه در بانک را از جا کند تا بتواند چندرغاز وام بگیرد برای جهزیه دختر دم بختش.

مریض جواب شده ای که از پشت پنجره طبقه پنجم اتاق بیمارستان، مشغول تماشای مردم خیابان بود؛ با سِرُمی که در دستش سنگینی می کرد.

دست های سرد کوچک پسربچه سرطانی در دست های گرم مادر.

دزد موتورسواری که منتظر بود کارمند بیچاره حقوق اول ماهش را از بانک تحویل بگیرد.

نوعروس عاشقی که پشت در اتاق عمل به امید خبر خوش دکتر، تسبیح به دست خوابش برد.

حتماً دیده اید بغض مادرانه «مادری» را که دکتر به او گفته بود هیچ وقت نمی توانی «مادر» شوی!


چه می گویم من؟

حتما دیده اید دیگر...

.

.

.

راستی... 

چند روز پیش پسربچۀ فقیری را دیدم!

پایم را چسبیده بود؛

گویی کسی جز من دور و برش نیست.

همه توجهش را معطوف کرده بود به من! 

فقط و فقط من...

انگار خدا، فقط من و او را خلق کرده بود؛ 

مرا برای او و او را برای من.

انگار هیچ چیز دیگر نبود؛ 

و شاید انگار که خدا هم نبود؛

فقط من؛ فقط او...

.

.

.

دلم می خواست، می توانستم از روزگار انتقام بگیرم.

به جای همه آدم ها...

کاش می شد یک روز، 

من، «من» را به تقدیر تحمیل کنم!

.

.

.

نمی دانستم از کجا شروع کنم؛ 

ولی خوبی اش این بود که از همان اول پایانش را می دانستم:


یک روز به هم می رسیم؛

زمین گِرد است!

شاید زمان هم ...


نفسم گرفت از این شهر

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۰
گل برگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">