مانده در خاطر شاخهام، لحن میوه چیدنات ...
فرداش گفت: «اون پورشهها بودنا! برای یه مراسمی ۱۲۰۰ نفر مهمون دعوت کردهن، گلآرایی سالن چند صد میلیون شدهبود». میگفت: «اینجوری که من شنیدهم حدود ۴۰۰ میلیون». من با خودم تکرار میکنم: ۴۰۰ میلیون، فقط برای گلآرایی.
***
یک شب دیدمش. وسط حرف زدنهامون، یادم نیست چی بهش گفتم؛ ولی یادم هست که جواب داد: «فعلا که ذهنم مشغول یه مریض سرطانیه که فردا باید ترخیص شه ولی پول نداره برای تسویه حساب بیمارستان». آخرای شب اومد تو گروه. دلش طاقت نیاورده بود انگار. گفت: «یه مریض سرطانی هست که ۳ میلیون نیاز داره برای اینکه فردا از بیمارستان ترخیص شه». خب، با اوضاعی که ما داشتیم (و داریم!) برای همهمون رقم زیادی بود؛ ولی قرار شد هر کس به اندازهای که میتونه، کمک کنه. حداقل بهتر از این بود که دست روی دست بگذاریم و -شاید- ادای غصه خوردن دربیاریم. شماره کارتش رو توی گروه نوشت و رفت.
یک ساعت بعد پی ام داد، با خوشحالی گفت: «تا الان یک و نیم میلیون جمع شده».
دو - سه شب بعد، باز سروکلهاش توی گروه پیدا شد. از همه تشکر کرد؛ گفت ۴ میلیون پول جمع شده بوده و بقیهی پول، رسیده به دست یه کس دیگهای که حتی خودش هم نمیشناختش و نمیدونست کیه.
***
چند روز بعد دوباره دیدمش. گفت همهی پول رو ریخته به حساب یکی از دوستاش. اون دوست دیگه، به این فکر کرده بود که با یک میلیون تومن باقی مونده چیکار کنه. گفته بود یه دفعه یاد یه مریض سرطانی دیگه افتاده که توی شهرستانی که دورهی طرح پزشکیاش رو میگذرونده، با خودش و خونوادهش آشنا شده. میگفت یه خونوادهی عادی بودن، با یه زندگی روتین و معمولی. بعد از بیماری پدر خانواده، پرایدشون رو هم میفروشن برای تامین مخارج درمان. زنگ زده بود به مادر خانواده. فهمیده بود سرطان شوهرش عود کرده ولی دیگه این بار پراید هم ندارن که بفروشن. مادر تا فهمیده بود خانم دکتر برای چه کاری زنگ زده، زده بود زیر گریه. با اشک و هقهق، گفته بود:«من نمیدونم کی این کارو کرده ولی انشاالله هر کس که هست و هر کجا که هست، خدا دستشو بگیره». آدمایی که نه اون زنو میشناختن و نه اون زن، میشناختشون. میگفت اونقدر به اضطرار رسیدهان که یکی از آشناهاشون رفته مشهد و براشون دعا کرده. حالا حلقهی مفقودهی قصه رو پیدا میکنم. اینکه چطور یه میلیون تومن پول زیاد میاد، چطور خانم دکتر -بیهیچ دلیل قانعکننده یا قابل توضیحی- یاد خانوادهای میافته که چند سال پیش توی یه شهر دیگه میشناخته، و چطور آدمایی به هم وصل میشن که همدیگه رو نمیشناسن و حتی هنوز هم از هیچکدوم از این ماجراهایی که برای شما تعریف کردم، خبر ندارن. اضطرار. اضطراری که به مشهد وصل شده، حلقهی مفقودهی این قصهی باور نکردنی -ولی برای همهمون تکراری- ه.
یاد اون شبی میافتم که برای مامورای شیفت شب شهرداری غذای نذری برده بودم. از بیرون، توی اتاق شیفت رو نگاه کردم؛ یه نفر - که آقای نسبتا جوانی بود - داشت شله زرد میخورد. زدم به شیشهی پنجره. پنجره که باز شد، مونولوگ تکراریم رو گفتم: «سلام. چند تا غذای نذری آوردم خدمتتون. شما اینجا چند نفرید؟». همون آقایی که -قبل از شنیدن حرفای من- داشت شله زرد میخورد، گفت: «ایشالا همینجوری که اومدی و به این شیشه زدی، اوس کریم، خودِ اوس کریم؛ بیاد در خونهتو بزنه بگه بیا، برات نذری آوردم!». بعد که میشینم توی ماشین کلی به این حرفش میخندم؛ آخه اوس کریم که دیگه نذری نمیاره!
بعد هر دومون به این فکر میکنیم که بعضیا چقدر محتاجان به همین پولایی که ما گاهی وقتا خیلی راحت خرج میکنیم. محتاجان به همین پونصد هزار تومنها. به همین یک میلیون تومنهایی که از صد هزار یا پنجاه هزار تومنهای ما شروع میشه.
و حالا، با خودم به ۴۰۰ میلیونی فکر میکنم که خرج گلآرایی شده بود؛ و یک میلیونی که انگار تمام بنبستهای زندگی اون زن رو باز کرده بود.
باید یک جایی که یادم بماند بنویسم. بنویسم «یک بزرگتر از چهارصد». گاهی وقتها، برای بعضیها، یک خیلی خیلی بزرگتر از، چهارصد، برای بعضی دیگر.
و از همین تناقضها خیلی راحت میشود فهمید، دردها و غصههای امروز جامعهی ما از کجا دارد آب میخورد.
پ.ن.۱: این هفته اسبابکشی داریم؛ بعد از دو سال و نیم - و حتی بیشتر - که از آخرین اسبابکشی گذشته. مامانم میگه: «وای که چقدر اسبابکشی کار مزخرفیه!». بعد از چند ثانیه میگم: «مرگ ولی، خوبه. اسبابکشی ِ بیدردسر. فقط خودتو میبرن، بی هیچ بار اضافهای!». بعدتر که به حرف خودم فکر میکنم خرکیف میشم؛ عجب حرفی زدم!