قبلتر ها با همین اسم و رسم، توی بلاگفا مشغول بودم. اونجا یه جایی داشت به نام پروفایل، جایگزین "دربارهی ما"ی اینجا!
خب منظمتر بود و مشخصتر، اما شاید به اندازهی اینجا سفید نبود و جای فکر نداشت!
پس مینویسم، بسم الله ...
الآنی که دارم اینها را مینویسم، دانشجوی ترم هفتمام، در رشتهی مهندسی مکانیک.
( اصلا یکی از مهمترین اصول یک نویسنده، صداقت با مخاطب است! صادقانهش میشود اینکه، پسفردا که یکشنبه باشد، ساعت 8 و نیم صبح که امتحان آخر را بدهم، ترم هفتم هم تمام میشود! آن وقت لابد بعد از امتحان باید بیایم اینها را پاک کنم، بنویسم دانشجوی ترم هشتم، در رشتهی ...! )
همینجا باید یک نکته را عرض کنم که از یکی از دوستان عزیز همدانشکدهای به یادگار دارم:
"انتظار هنر از یک مهندس مکانیک مثل اینه که از یه دلفین بخوای پرواز کنه!" :))
پس انصافا انتظار زیادی هم از من نداشته باشید! :))
اوایل دبیرستان بود که با فضای وبلاگ - و به قولی وبلاگستان - آشنا شدم. احتمالا الآن حدود شش-هفت سالی میشود. دنیای جالبی بود، با ویژگیهای خاص خودش.
اواخر عمر شریف «گوگل ریدر» بود که شناختمش. به قول دوستی؛ کسانی که در دنیای مجازی گوگل ریدر را ندیدند و نشناختند، به کسانی میمانند که مسلمانند و اما نتوانستند زمان پیامبر(ص) را درک کنند! ورود ما به دانشگاه و بعد از آن هم فیسبوک، همزمان شد با تخته شدن مرحله به مرحلهی گوگل ریدر. و جماعتی که تا دیروز، وبلاگخوانها را فالوو میکردند یا پستهای وبلاگهای مورد علاقهشان را شیر میکردند، حالا رفته بودند پای فیسبوک، عکس "در و داف" میلایکیدند! فوقع ما وقع ...
دو-سه سالی در فیسبوک بودم، و همزمان در وبلاگ نیز هم! اما از وقتی که فیسبوک کاربران بیشتری در بین ما جماعت جوان ایرانی پیدا کرد، دیگر کسی حال و حوصلهی وبلاگ نوشتن یا خواندن نداشت! شاید همین شد که من هم کمکم دل و دماغ وبلاگ نوشتن و خواندن یا نظر گذاشتن و دوست پیدا کردن را نداشتم!
( الان که فکرش را میکنم، شاید زمانیکه دهه هفتادیها کمکم سری از تخم بیرون آوردند و -مثلا- دانشجو شدند، چنین اتفاقی افتاد! انصافا تفاوت زیادی را میشود در دغدغهمندی نسلهای دهه شصت و دهه هفتاد پیدا کرد.)
همین حالاش هم فضای وبلاگستان بدجور به مردهشورخانه میماند! که انگار اغلب مردهاند و تک و توک هم مردهشورهای زنده! و من بسیار بیشتر علاقهمندم که در چنین تصویری، مردهشور باشم، تا مرده!
و ما هنوز مینویسیم، به این امید که روزی دوباره جوانها و نوجوانهای ما وبلاگخوان و وبلاگنویس باشند، و قلم را به دست بگیرند برای نوشتن؛ نه موس را برای لایک کردن از سر بیهودگی؛ به خیال اینکه به واقع دارند "کاری" انجام میدهند ...!
ابتدای کار، بالای این صفحه نوشته بود: "دربارهی من". من تغییرش دادم و نوشتم: "دربارهی ما".
اصلش من از بلاگفا شروع کردم. بعد نویسندهی یکی از وبلاگهایی که دنبالش میکردم، در مدح "بلاگ" و در مذمت "بلاگفا" چیزهایی نوشته بود. همان موقعها، چند روزی سرور بلاگفا به هم ریخته بود، اذیت میکرد! ما هم دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم به اسبابکشی!
بعدش یکی از دوستان نزدیک، ( به قول فیسبوک "کلوز فرند"! ) متنی نوشته بود و از من خواست که در وبلاگ منتشرش کنم. من هم دوباره دل به دریا زدم و یک حساب کاربری برایش اینجا باز کردم، او هم شد نویسندهی آب، نان، آواز.
آشنایی من و "الف سین" قصهی شیرینی دارد. اگر خودش خواست، اینجا مینویسد اما من، این را - که خودش قبلترها نوشته است - اینجا مینویسم:
"یه روزی یه پسری بود که وارد یه «جا»یی شد.
دقیقاً (!) چار ماه و خوردهای قبل از اون روز، یه پسر دیگه توی اون «جا» بود.
پسر اول هیچ وقت قبلاً پسر دوم رو ندیده بود و پسر دوم هم هیچ وقت پسر اول رو...
یه پسر سومی هم توی اون «جا» بود که می شد دوست صمیمی پسر اول و جالب اینجاست که پسر سوم با پسر دوم هم خیلی صمیمی بود.
بعد از اینکه پسر اول وارد اون «جا» شد دقیقاً (!) چار ماه و خوردهای طول کشید تا به واسطه پسر سوم با پسر دوم قصه آشنا بشه.
و بالاخره پسر اول و پسر دوم بیشتر و بیشتر با هم آشنا شدن.
دقیقاً (!) "سه" تا چار ماه و خوردهای ــ بعد از اون "دو" تا چار ماه و خوردهای قبلی ــ از بودن پسر اول و پسر دوم کنار هم گذشت و توی این مدت پسر اول و پسر دوم همیشه با هم دعوا داشتن
پسر اول کارای بچهگونه و لوس ...
پسر دوم مغرور و از خود راضی!
و امروز بعد از گذشت دقیقاً (!) "شیش" تا چار ماه و خوردهای از روز اول خط زمان، بین تموم کسایی که توی اون «جا» بودن، تنها کسی که سراغ پسر اول رو میگیره، همون پسر دومه...
و فقط و فقط و فقط خدا میدونه که پسر اول چه قدر دلش برای پسر دوم تنگ شده."
شاید اصلا درستش این نباشد که من در تعریف خودم، این سطور را اینجا ردیف کنم! شاید اصلا بهتر بود همان "پروفایل" بلاگفا اینجا هم استفاده میشد، که مختصر و مفید باشد و من، اینقدر خودم را مجبور نکنم به زباندرازی!
تازه، الان باید جای توضیحات "الف سین" را هم خالی گذاشته باشم، یعنی! :))
خب منظمتر بود و مشخصتر، اما شاید به اندازهی اینجا سفید نبود و جای فکر نداشت!
پس مینویسم، بسم الله ...
الآنی که دارم اینها را مینویسم، دانشجوی ترم هفتمام، در رشتهی مهندسی مکانیک.
( اصلا یکی از مهمترین اصول یک نویسنده، صداقت با مخاطب است! صادقانهش میشود اینکه، پسفردا که یکشنبه باشد، ساعت 8 و نیم صبح که امتحان آخر را بدهم، ترم هفتم هم تمام میشود! آن وقت لابد بعد از امتحان باید بیایم اینها را پاک کنم، بنویسم دانشجوی ترم هشتم، در رشتهی ...! )
همینجا باید یک نکته را عرض کنم که از یکی از دوستان عزیز همدانشکدهای به یادگار دارم:
"انتظار هنر از یک مهندس مکانیک مثل اینه که از یه دلفین بخوای پرواز کنه!" :))
پس انصافا انتظار زیادی هم از من نداشته باشید! :))
اوایل دبیرستان بود که با فضای وبلاگ - و به قولی وبلاگستان - آشنا شدم. احتمالا الآن حدود شش-هفت سالی میشود. دنیای جالبی بود، با ویژگیهای خاص خودش.
اواخر عمر شریف «گوگل ریدر» بود که شناختمش. به قول دوستی؛ کسانی که در دنیای مجازی گوگل ریدر را ندیدند و نشناختند، به کسانی میمانند که مسلمانند و اما نتوانستند زمان پیامبر(ص) را درک کنند! ورود ما به دانشگاه و بعد از آن هم فیسبوک، همزمان شد با تخته شدن مرحله به مرحلهی گوگل ریدر. و جماعتی که تا دیروز، وبلاگخوانها را فالوو میکردند یا پستهای وبلاگهای مورد علاقهشان را شیر میکردند، حالا رفته بودند پای فیسبوک، عکس "در و داف" میلایکیدند! فوقع ما وقع ...
دو-سه سالی در فیسبوک بودم، و همزمان در وبلاگ نیز هم! اما از وقتی که فیسبوک کاربران بیشتری در بین ما جماعت جوان ایرانی پیدا کرد، دیگر کسی حال و حوصلهی وبلاگ نوشتن یا خواندن نداشت! شاید همین شد که من هم کمکم دل و دماغ وبلاگ نوشتن و خواندن یا نظر گذاشتن و دوست پیدا کردن را نداشتم!
( الان که فکرش را میکنم، شاید زمانیکه دهه هفتادیها کمکم سری از تخم بیرون آوردند و -مثلا- دانشجو شدند، چنین اتفاقی افتاد! انصافا تفاوت زیادی را میشود در دغدغهمندی نسلهای دهه شصت و دهه هفتاد پیدا کرد.)
همین حالاش هم فضای وبلاگستان بدجور به مردهشورخانه میماند! که انگار اغلب مردهاند و تک و توک هم مردهشورهای زنده! و من بسیار بیشتر علاقهمندم که در چنین تصویری، مردهشور باشم، تا مرده!
و ما هنوز مینویسیم، به این امید که روزی دوباره جوانها و نوجوانهای ما وبلاگخوان و وبلاگنویس باشند، و قلم را به دست بگیرند برای نوشتن؛ نه موس را برای لایک کردن از سر بیهودگی؛ به خیال اینکه به واقع دارند "کاری" انجام میدهند ...!
ابتدای کار، بالای این صفحه نوشته بود: "دربارهی من". من تغییرش دادم و نوشتم: "دربارهی ما".
اصلش من از بلاگفا شروع کردم. بعد نویسندهی یکی از وبلاگهایی که دنبالش میکردم، در مدح "بلاگ" و در مذمت "بلاگفا" چیزهایی نوشته بود. همان موقعها، چند روزی سرور بلاگفا به هم ریخته بود، اذیت میکرد! ما هم دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم به اسبابکشی!
بعدش یکی از دوستان نزدیک، ( به قول فیسبوک "کلوز فرند"! ) متنی نوشته بود و از من خواست که در وبلاگ منتشرش کنم. من هم دوباره دل به دریا زدم و یک حساب کاربری برایش اینجا باز کردم، او هم شد نویسندهی آب، نان، آواز.
آشنایی من و "الف سین" قصهی شیرینی دارد. اگر خودش خواست، اینجا مینویسد اما من، این را - که خودش قبلترها نوشته است - اینجا مینویسم:
"یه روزی یه پسری بود که وارد یه «جا»یی شد.
دقیقاً (!) چار ماه و خوردهای قبل از اون روز، یه پسر دیگه توی اون «جا» بود.
پسر اول هیچ وقت قبلاً پسر دوم رو ندیده بود و پسر دوم هم هیچ وقت پسر اول رو...
یه پسر سومی هم توی اون «جا» بود که می شد دوست صمیمی پسر اول و جالب اینجاست که پسر سوم با پسر دوم هم خیلی صمیمی بود.
بعد از اینکه پسر اول وارد اون «جا» شد دقیقاً (!) چار ماه و خوردهای طول کشید تا به واسطه پسر سوم با پسر دوم قصه آشنا بشه.
و بالاخره پسر اول و پسر دوم بیشتر و بیشتر با هم آشنا شدن.
دقیقاً (!) "سه" تا چار ماه و خوردهای ــ بعد از اون "دو" تا چار ماه و خوردهای قبلی ــ از بودن پسر اول و پسر دوم کنار هم گذشت و توی این مدت پسر اول و پسر دوم همیشه با هم دعوا داشتن
پسر اول کارای بچهگونه و لوس ...
پسر دوم مغرور و از خود راضی!
و امروز بعد از گذشت دقیقاً (!) "شیش" تا چار ماه و خوردهای از روز اول خط زمان، بین تموم کسایی که توی اون «جا» بودن، تنها کسی که سراغ پسر اول رو میگیره، همون پسر دومه...
و فقط و فقط و فقط خدا میدونه که پسر اول چه قدر دلش برای پسر دوم تنگ شده."
شاید اصلا درستش این نباشد که من در تعریف خودم، این سطور را اینجا ردیف کنم! شاید اصلا بهتر بود همان "پروفایل" بلاگفا اینجا هم استفاده میشد، که مختصر و مفید باشد و من، اینقدر خودم را مجبور نکنم به زباندرازی!
تازه، الان باید جای توضیحات "الف سین" را هم خالی گذاشته باشم، یعنی! :))
.
.
.
.
.
.
بسم الله
خیلی ریز می نویسم و مختصر؛
حقیقتش را بخواهید، نمیدانم چه شده است که علیرضا چند وقتی است که بیشتر از قبل به ما لطف دارد؛ لطفی که هر روز بیشتر از روز قبل میشود!
گاهی هم با خودم فکر میکنم که چهار یا پنج دوست صمیمیای که برایم ماندهاند؛ چرا ماندهاند؟
جوابش باشد با خودشان ...
اما در مورد خودم؛
یک نفرم درست مثل شما.
امضا:
الف سین
الف سین