چه شود به چهرهی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!...
پردهی اول: سفر کنید رفیقان، که من گرفتارم...
اصلِ اصلش، اولِ اول از من و محمدصادق شروع شد. درستتر این است که توی بوفهی مدرسهی راهنمایی، محمدصادق با طنز ظریفی دربارهی موضوعی که برای هر دوی ما تقریبا نوجوانهای خیلی کنجکاو جذاب بود، شروع کرد. بعدتر، مسیح به مثنای ما اضافه شد و ما شدیم جمع سه نفرهای که سعید صدایمان میزد سه کله پوک (کآفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!). بعد از بعدتر، مسیح از ما جدا شد و راه خودش را رفت و رفیقبازیهاش محدود به جمع سه کله پوک نمیشد. بعدتر از همهی اینها، در شبی که میدانم خود محمدصادق هم یادش نیست و تعریف کردنش برای من، آنقدری که باورتان نمیشود سخت است، راه من و محمدصادق از هم جدا شد؛ یا بهتر بگویم، او رفت و من، ماندم...
تا ده سال بعد... (و کاش ندانید که ده سال از چنین رفیقی دور بودن چه حسرتی دارد... الا مگر آنکه روی لیلی دیدهست/ داند که چه درد میکُشد مجنون را؟!) سر مزار محمدرسول که میدیدم مدام این طرف و آن طرف میرود و گاهی، برای رفیقی که خودش، بدن بیجانش را توی پارکینگ بیمارستان پیدا کرده بود، برای رفیقی که برای هر دوی ما عزیز بود، اشک میریزد؛ با خودم گفتم چرا بعد از دوریِ تمام این سالها به او نگویم چقدر دوستش دارم و تمام این سالها داشتهام؟ که بعد از چند دقیقه تردید و این پا و آن پا کردنی که برای من انگار چندین سال طول کشید، موقع رفتن از باغ رضوان رفتم و در آغوشش گرفتم... گرچه زودتر از آنکه منِ فراق کشیدهی تازه به وصال رسیده آرام شوم، خودش را از من جدا کرد تا اشکهایش دوباره سرازیر نشود، اما تقدیر آن بود که رفاقت ناتمامِ هر دوی ما با محمدرسول، بهانهی شروع دوبارهی رفاقت ناتمام من و محمدصادق باشد؛ درست دو سال پیش، با یکی دو روز دیرتر یا زودتر...
دومِ اول، رفاقت من و محمدحسین بود. از دبیرستان همدیگر را میشناختیم و هممسجدی هم که بودیم... حتی اگر یادمان نبود، سر یک سفره نشسته بودیم با هم. اما شروع رابطهای که بشود اسمش را رفاقت گذاشت، از بهمن ۹۲ بود، چطور و کجایش لااقل الآن و برای اینجا مهم نیست... مهم این است که از آن روزها، محمدحسین یکی از محرمترینها بود برای من، و هست. یکی از آنهایی که روزهای سختِ تهران را و سختی طی کردن هر هفته یا دو هفته یک بارِ مسیر بیابانی نیم روزه را، به امید دیدار آخر هفتههایش میگذرانم.
سومِ اول، قصهی الف سین و دشمنیها و رفاقتها و بیخبریها و باخبریها و سفرها و حضرها و دیدنها و ندیدنها و رفتنها و نرفتنهای ما دو تاست... که بیشتر از آن دو تای دیگر، همینجا راجع به همهی این ماجراهایمان نوشتهام.
اما آخرِ اول، تقدیر همهی ماهاست که من، باید یکی از واسطههای آشنا شدن و رفیق شدن و محرم شدن سه تا بچه شیعهی نابِ دوست داشتنیِ اهل حق میشدم که هر کدام، حتما خاری در چشم باطل و اهل آن خواهند شد (انشاءالله)؛ و قصهی غمانگیز خودِ دورافتاده و تنها ماندهام، که در میان موجهای نامرئی اما سهمگین این دنیا، دارد غرق میشود انگار، دارد گم میشود انگار، دارد فراموش میشود.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟...
پردهی دوم: خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود...
فاطمه کتاب «مرگ از من فرار میکند» را از توی ردیف کتابها برمیدارد و میگوید که بعد از شنیدن ماجرای زندگی مصطفی چمران از استاد درس دفاع مقدس و اینکه رفاه و موقعیت استثنایی آمریکا را رها کرده، برایش جالب شده که قصهی زندگیاش را دقیقتر بداند و بخواند. توی دلم خدا را شکر میکنم و بیشتر از قبل به رزقهای «من حیث لا یحتسب»اش ایمان میآورم؛ که کاری که میخواستم با هدیه دادن این کتاب انجام بدهم و بعد از پنج شش ماه نتیجه نداده بود، استادی که اتفاقا فاطمه اکثرا از کلاسهایش شاکی است، با دل او کرده بود. کتاب را که برمیدارد، تا نیم ساعتی مشغولش میشود. بعد که کتاب را گوشهای میگذارد، برش میدارم تا به یاد دوران دبیرستان که یکی دو باری خوانده بودمش و به یکی دو نفری هم هدیه کرده بودم، نگاهی به قصههاش بیندازم. بعد از تورق کوتاهی، صفحهی اول کتاب را باز میکنم؛ آنجایی که برایش نوشتهام:
«همسفرِ هر مرد یا زنی شدن،
حتما بایستههایی دارد.
تقدیم به همسر، همدل و همپای کسی که
آرزوی چمران شدن
در دل و در سر
میپرورانید...»
و یادم میافتد به آن نوجوان دبیرستانی، که قلبش به وسعت تمام دنیا میتپید؛ و شاید حتی وسیعتر از آن.
و خیالش تا رفعت چمران شدن پرواز میکرد؛
و - کسی چه میداند -
شاید حتی رفیعتر از آن.
امروز اما...
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود...
پردهی سوم: تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را...
امروز، محمدحسین و الف سین، با هم حرفهای مگو دارند. محمدحسین مدام سراغ الف را از من میگیرد و او مدام به من برای ازدواج محمدحسین سفارش میکند. محمدصادق و محمدحسین هر هفته حداقل حداقلش دو سه ساعت را با هم میگذرانند، جدا از جلسههای سخنرانی آخر هفته که پامنبری ثابتش شدهاند. الف با محمدصادق عقد اخوت میخواند، توی وبلاگش برایش پست میگذارد و تب «درباره صاد عین» میسازد.
و احساس من بعد از دیدن و شنیدن اینها احساسی «نگفتنی» است؛ ملغمهای از شور و محبت و حسادت و حسرت...
اما آنچه مرا به نوشتن همهی اینها واداشت، نه تمام این ماجراها، که چیز دیگری است.
که یقین دارم تمام این رفاقتها و محبتها، دستخوش بالا و پایینهای این دنیایی خواهد شد، تا -به قول سید- عیار تقوای ما سنجیده شود؛ همانطور که پیش از این برایم -در ارتباط با هر کدام از همین ۳ تا رفیق- اتفاق افتاده.
اما مهمتر از آنکه روزی الف سین در وبلاگ من مینوشت و حالا محمدصادق نویسندهی وبلاگ اوست -که البته الآن نه اولی اهمیتی دارد و نه دومی- آن است که اینها نشانهای از آن روز بزرگ است...
آن روز بزرگ ظهور... که میبینم دیگرانم را، رفیقهایم را، برادرهایم را، همسرم را، همکلاسیهایم را، حتی آن کسانی را که به دیدهی تکبر، کوچکتر از خودم میدیدهام؛ بهتر از من میخرند و میبرند.
اگر بالاتر گفتم که احساسم از دیدن تمام اتفاقات آن جمع چهار نفرهی رفیقانه، نگفتنی است؛
برای آن روزی که امامم نگاهش را از من دریغ کند چه باید بگویم؟!
اگر سلامم را پاسخ نگوید، اگر رویش را برگرداند، اگر من را نخواهد،
چگونه نمیرم؟...
چه شود به چهرهی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!
که اگر کنی، همه درد من به یکی نظاره دوا کنی...
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را، که نظر به حال گدا کنی؟...