تو از قبلهی من، گرفتی خدا رو ...
کارتِ دعوتِ مراسمِ عقدِ رفیقِ 10 سالهم رو که توی دستم میگیرم، کلی خوشحال میشم. باورم میشه که بزرگ شدیم. باورم میشه که زندگی، خیلی جدیتر از اونی شده که فکرشو میکردم ومیکنم.
ته دلم قیلی ویلی میره برای دوستم، یکی از صمیمیترین دوستهام. برای اینکه داره بزرگ میشه، داره مرد زندگیش میشه، داره خوشبخت میشه.
و بعد از همهی این ذوقها و خوشحالیها، تمام خاطرات ریز و درشت شروع میکنن به رژه رفتن جلوی چشمم. از خاطرههایی که شاید حتی یک روزی تلخ بودهن و حالا یادآوریشون برام شیرینِ شیرینه. از بچگی کردنها و بزرگ شدن هامون. از کارهای خلافی که با هم میکردیم! یا از همهی حرفهای مشترکی که با هم داشتیم و شاید هم هیچوقت به هم نگفتیم.
و بعد، دلم براش تنگ میشه. دلم میخواد بیشتر کنارم بود، تا بهش میگفتم که چقدر دوستش داشتم؛ چقدر دلم میخواست بهش نزدیکتر باشم ولی اون همیشه یه خط قرمز پر رنگ، دور قلمروی تنهایی خودش میکشید! و خوش به حال همسرش که حالا محرم تنهاییهای عمیق اون میشد.
شب که چادر سیاهش رو میکشه روی سر آدما، نه، اصلا آخر شب که من با خودم تنها میشم، یهو تموم غصهها و دلتنگیهام سرازیر میشن توی دلم.
با خودم فکر میکنم: پس من؟ پس تو ...؟
و بعد زمزمه میکنم: "من امروز کجام و، تو امروز کجایی؟"...
چقدر حس تنهایی دارم.
(+) Kojaei :: Ehsan Khajeh Amiri :: Album: Asheghaneh-haa