مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (1)
بسم الله
همه چیز از یک کتاب شروع شد؛
از یک کتابِ رمانِ کوچکِ قدیمیِ ساده که روی جلدش نوشته بود: «رویِ ماه خداوند را ببوس».
همه چیز از آنجا شروع شد که به کتابی که در دستان من بود نگاه می کرد؛
همان کتابی که دو سال و اندی پیش داشتم سر کلاس مثلاً مهمّ دکتر پیشه ور می خواندم و بعدها هدیه اش دادم به دکتر تیکنی عزیز!
پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری را می گویم که انگار کاری به غیر از متلک انداختن به منِ بچّه ننه ی بی مزه بلد نبود!
تا اینکه یک لحظه، فقط و فقط برای چند ثانیه گفت:
«مصطفی مستور می خوانی؟! من دبیرستان که بودم، چند ساعته همه اش را خواندم!»
این جا بود که یک آن با خودم گفتم:
«این هم یک متلک دیگر؛ به جهنم!»
هنوز این فکر مزخرف از ذهنِ همیشه پریشانم نگذشته بود که ادامه داد:
«احسنتتتتت... کتاب خوبی است ... بخوان!»
و برای اولین بار بود که به همان ذهنِ همیشه پریشانم خطور کرد:
«دمش گرم! بالاخره یک بار واقعاً قصدش متلک انداختن نبود!»
انگار که این بشر هم سر در می آورد از رمان های نچسبی که فقط به بعضی آدم ها می چسبد ...
مثل همین رمان خیلی قدیمی نچسب امیرخانی که در میانِ دغدغه هایِ بی سروتهِ این روزهایِ پرکار و پردردسر، کمی حال و هوایمان را خوب می کند.
راستی!
در جایی خواندم که امام علی (ع) فرموده بودند:
«بدترین چیز که آدمی وقت خود را با آن پر می سازد، پرکاری های بیهوده است.»
ادامه دارد ...