کاین همه نقش عجب، در گردش «خودکار» داشت!
پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ق.ظ
اینهایی که در ادامه میخونید - اگه بخونید! - قرار بوده فقط خط کشیدنهای بیحوصله باشه روی تن زمخت کاغذ چرکنویس. بعدتر، نویسندهی بیکار این وبلاگ تصمیم گرفت که دوباره همین حرفها رو از دل کاغذ بیرون بیاره تا شاید روانِ ناشادش آروم بگیره! بدیهیه که نویسندهی دربهدر، محتاج دعای شماست برای اینکه شفا بگیره؛ بهم نخندید، این حرفی که دارم میزنم نتیجهایه که با خوندن این چند خط مطمئا خودتون بهش میرسید!
باید یه صفحهی کامل رو خطخطی کنم تا درست شه! به این راحتیا روون نمیشه و خوب نمینویسه!
از بس جزوه ننوشتم خط خودم هم یادم رفته!
وقتی درس خوندن تموم شد، من چند وقت یه بار خودکار تموم میکنم؟! مطمئنا دلم برای نوشتن تنگ میشه!
یاد جزوهی «سی» بهخیر! چند شب قبل از امتحان میانترم تا دیروقت داشتم پاکنویس میکردم؛ آخه به بچهها قولش رو داده بودم. حالا فقط درس کنترل رو دارم برای جزوه نوشتن، که سر اون کلاس هم اگه بخوام جزوه بنویسم چیزی ازش یاد نمیگیرم.
پروژه و مهندس عابدی رو چیکار کنم؟! کجای دلم بذارمش؟!
«کجای دنیایی؟!» اینجا الف سین بهم زنگ زده و داشتهم باهاش حرف میزدهم. بعد چند بار پشت سر هم روی کاغذ امضا کردهم. «باید باهاش تمرین امضا کنم که عادت کنه!».
سینا بهم میگه قصه بنویس. مرد حسابی! من خودم قصهم. یه قصهی پیچیدهی تودرتوی بیخاصیت بیسر و بیته که باید روایت شه. یک کسی باید بیاد و من رو روایت کنه. روایت قلب عاشقی که میخواست دوست داشتن رو یاد بده و یاد بگیره. روایت قلبی که انگار هر روز یه تیر میاد و صاف میخوره وسطش. و هیچی نمیگه. هیچی نمیگه. یک کسی باید بیاد و گشتاور خمشی ناشی از یه کوهْ بارِ گستردهی وارد بر شونههای من رو اندازه بگیره. یک کسی باید بیاد و باورش بشه که من به طور معجزهآسایی زندهم. بیاد و اثبات کنه که من خیلی وقت پیش از این باید فرو میریختم؛ باید کم میآوردم.
مچ دستم درد گرفته. کمکم دارم حس میکنم پشیمونم از اینکه این خودکار رو خریدم. اونم سه تاش رو! قبلترها این خودکارها بهتر مینوشت.
بعد باز هم شروع کردهم به خطخطی کردن. تند و تند خطهای گرد و منحنی کشیدهم روی تموم چرت و پرتایی که نوشته بودم. لابد برای اینکه این خودکار لعنتی بهتر بنویسه. بعد دوباره رفتهم پشت صفحه. روی نوشتههای پشت صفحه هم - تا میتونستم - خطهای بیمعنی کشیدهم. بعد هی خودکار رو کج کردهم و روی کاغذ کشیدهم. بعد صاف نگهش داشتهم و بازم کشیدهم.
بهبهانی میگفت مجبورم ماژیک رو اینجوری (یعنی عمود نسبت به سطح وایتبرد) بگیرم تا خوب بنویسه! خب مرد مؤمن! عمر ماژیک دیگه به سر رسیده! چی از جون بدبخت لاغرش میخوای؟! اگه میتونست بنویسه خیلی راحتتر از این حرفا مینوشت! بندازش تو سطل آشغال، بذار یه دورهی جدید از زندگیش براش شروع بشه.
بعد لابد یاد دلتنگیهام افتادهم. دیگه کاغذ جا نداشته؛ واسه همین متوسل شدهم به جای خالی بین سطرها. اما بازم هیچی نگفتهم. هیچی نگفتهم. فقط یه سوال و یه جملهی خبری که به طور احمقانهای سه بار تکرار شده.
یادته نذر کرده بودم؟!
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
باید یه صفحهی کامل رو خطخطی کنم تا درست شه! به این راحتیا روون نمیشه و خوب نمینویسه!
از بس جزوه ننوشتم خط خودم هم یادم رفته!
وقتی درس خوندن تموم شد، من چند وقت یه بار خودکار تموم میکنم؟! مطمئنا دلم برای نوشتن تنگ میشه!
یاد جزوهی «سی» بهخیر! چند شب قبل از امتحان میانترم تا دیروقت داشتم پاکنویس میکردم؛ آخه به بچهها قولش رو داده بودم. حالا فقط درس کنترل رو دارم برای جزوه نوشتن، که سر اون کلاس هم اگه بخوام جزوه بنویسم چیزی ازش یاد نمیگیرم.
پروژه و مهندس عابدی رو چیکار کنم؟! کجای دلم بذارمش؟!
«کجای دنیایی؟!» اینجا الف سین بهم زنگ زده و داشتهم باهاش حرف میزدهم. بعد چند بار پشت سر هم روی کاغذ امضا کردهم. «باید باهاش تمرین امضا کنم که عادت کنه!».
سینا بهم میگه قصه بنویس. مرد حسابی! من خودم قصهم. یه قصهی پیچیدهی تودرتوی بیخاصیت بیسر و بیته که باید روایت شه. یک کسی باید بیاد و من رو روایت کنه. روایت قلب عاشقی که میخواست دوست داشتن رو یاد بده و یاد بگیره. روایت قلبی که انگار هر روز یه تیر میاد و صاف میخوره وسطش. و هیچی نمیگه. هیچی نمیگه. یک کسی باید بیاد و گشتاور خمشی ناشی از یه کوهْ بارِ گستردهی وارد بر شونههای من رو اندازه بگیره. یک کسی باید بیاد و باورش بشه که من به طور معجزهآسایی زندهم. بیاد و اثبات کنه که من خیلی وقت پیش از این باید فرو میریختم؛ باید کم میآوردم.
مچ دستم درد گرفته. کمکم دارم حس میکنم پشیمونم از اینکه این خودکار رو خریدم. اونم سه تاش رو! قبلترها این خودکارها بهتر مینوشت.
بعد باز هم شروع کردهم به خطخطی کردن. تند و تند خطهای گرد و منحنی کشیدهم روی تموم چرت و پرتایی که نوشته بودم. لابد برای اینکه این خودکار لعنتی بهتر بنویسه. بعد دوباره رفتهم پشت صفحه. روی نوشتههای پشت صفحه هم - تا میتونستم - خطهای بیمعنی کشیدهم. بعد هی خودکار رو کج کردهم و روی کاغذ کشیدهم. بعد صاف نگهش داشتهم و بازم کشیدهم.
بهبهانی میگفت مجبورم ماژیک رو اینجوری (یعنی عمود نسبت به سطح وایتبرد) بگیرم تا خوب بنویسه! خب مرد مؤمن! عمر ماژیک دیگه به سر رسیده! چی از جون بدبخت لاغرش میخوای؟! اگه میتونست بنویسه خیلی راحتتر از این حرفا مینوشت! بندازش تو سطل آشغال، بذار یه دورهی جدید از زندگیش براش شروع بشه.
بعد لابد یاد دلتنگیهام افتادهم. دیگه کاغذ جا نداشته؛ واسه همین متوسل شدهم به جای خالی بین سطرها. اما بازم هیچی نگفتهم. هیچی نگفتهم. فقط یه سوال و یه جملهی خبری که به طور احمقانهای سه بار تکرار شده.
یادته نذر کرده بودم؟!
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
هنوز نذرم سر جاش هست ...
۹۴/۰۷/۰۹