تو رئوفی، واسه تو شاه و گدا فرقی نداره...
گاهی دلت یک جای دنج می خواهد؛
یک گوشه سرد و تاریک؛
از سرما ترسی نداری
وقتی که قرار است گرم حرم باشی...
.
.
.
دلتنگی حس عجیبی است؛
اینکه گاهی کسی ذهنت را مشغول کند
گاهی که می گویم یعنی همین الان...
لحظه ای که هیچ چاره ای نداری به جز بغض؛
حتی اشک هم نمی داند که بریزد یا بماند؛
اما بغض خوب بلد است که بماند؛
و امان از بغض...
گـــاهــی یعــنــی هــمــیــن الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان
گاهی یعنی لحظه ای بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از بعد از همین الان
.
.
.
گاهی یعنی همیشه...
یعنی «هشت» لحظه بعد از همین الان
یعنی جبراً مختاری؛
چه بخواهی؛ چه نخواهی؛
لحظه هایت می شود «هشت» ...
.
.
.
اینجا حرم؛
اینجا گـــرم؛
اینجا بغــض؛
اینجا دلتنگی؛
اینجا جــمکران؛
اینجا هشت لحظه قبل از لحظات قبل؛
لحظه هشت عاشقی ...
.
.
.
.
.
.
.
راستی آقای رئوفم!
چرا اسم من رضا نیست؟