تا با غم عشق تو مرا کار افتاد ...
من باید چه کار میکردم، طاها؟ حاضر بودم هر کاری کنم تا تو رو از دست ندم. من باید نجاتت میدادم. من نمیدونستم چه کار کنم. من درمونده بودم، طاها. تو اصلا میدونی «عجز» یعنی چی؟
امیدوارم که ازم ناراحت نشی، طاها. امیدوارم که منو ببخشی.
***
تو کجایی؟
***
از همه چیزایی که همراه خودم داشتم، فقط موبایلی که توی جیب مانتوم گذاشته بودم، باقی مونده. یه نگاه بهش میکنم. دلم نمیخواد بهت زنگ بزنم. انگار که منتظرم تا خودت بفهمی. تا خودت زنگ بزنی، حالمو بپرسی و من - بی هیچ حرفی - بزنم زیر گریه.
هنوز گوشیمو نذاشتهم توی جیبم که زنگ میخوره. به صفحهش که نگاه میکنم، تو رو میبینم که مث همیشه داری میخندی.
یهو تموم بغضای عالم جمع میشن تو گلوم. دلم میخواست ریجکتت کنم تا لااقل یه کم وقت داشته باشم برای فرو خوردن این همه بغض. جواب میدم.
- جانم؟
+ سلام خانوم. لطفا دقیق گوش کنید. یه ماشین زد به یه آقایی و فرار کرد. آخرین تماس موبایلش با شمارهی شماست ...
یه چیزی توی وجودم فرو میریزه. هیچی نمیشنوم ولی مرد پشت خط هنوز داره حرف میزنه.
+ ما با اورژانس تماس گرفتیم. لطف کنید اگه میتونید سریعا به خونواده یا آشناهاشون خبر بدید.
حالا دیگه تموم بغضها و حرفا و دردا و اشکهام یادم رفته، طاها.
***
من باید چه کار میکردم، طاها؟ من دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. بعد از تو و بدون تو هیچ چیز توی این دنیا خواستنی نبود. من میخواستم که فقط به داشتنت فکر کنم؛ نه به اینکه یه روزی کنارم نباشی ...
|||
قرار بود این پست، همون قصهی قبلی (+) باشه، از روایت زن قصه. قرار بود که قصه از همون روز پاییزی شروع بشه و به همون پایان قبلی برسه. همونجایی که طاها - بعد از حدود 6 ماه - چشمهاش رو باز میکنه و پرستو رو میبینه که سرش رو گذاشته کنار دست طاها و - لابد از فرط خستگی - خوابش برده. همونجایی که برای ما پایانِ قصه میشه اما برای طاها و پرستو، شروع یه تجربهی دیگهای از زندگی و عشق.
قرار بود که پرستو، به خاطر هزینههای سنگین مراقبت از طاهایی که توی کُماست، مجبور بشه که حلقهی ازدواجشون رو بفروشه. چیزی که برای هر دو نفری، نشونهای از همهی خاطرههاییه که با هم ساختهن. اما پرستو مجبور میشه که تموم این خاطرهها رو کنار بزنه تا به حقیقت عشق برسه. اونجایی که همهی این شیءها و نشونهها، چیزای کمارزشی میشن در مقابل حس عمیقی که ممکنه دو نفر نسبت به همدیگه داشته باشن. و حقیقت عشق شاید چیزی جز همین عبور کردن از چیزهای کمارزشی که به اشتباه بهشون دل بستیم، نباشه.
قرار بود که پرستو بترسه. بترسه از موقعی که طاها میفهمه که اون چیکار کرده. از اینکه طاها ناراحت بشه، حتی فکر کنه که پرستو میخواسته فراموشش کنه. اما لابد طاها شرمنده میشد. لابد طاها هم میفهمید که پرستو چه کار بزرگی کرده. لابد اشک توی چشماش حلقه میزد و به پرستوش میگفت که چقدر دوستش داره. چقدر بیشتر دوستش داره.
قرار بود که یه موقعی هم پرستو به اوج استیصال برسه. یه موقعی هم از شدت این همه ترس و عشق و تنهایی و عجز، حس کنه که درمونده. قرار بود خسته بشه. دلش تنگ بشه، طاها رو صدا کنه و بهش بگه که دیگه نمیتونه. قرار بود پرستو برسه به همون جایی که آدما میفهمن که چقدر ناتوان و حقیرن. همون جا که میفهمن که خیلی کوچیکتر از اون تصویر شکستناپذیر و قدرتمندیان که همیشه تو ذهنشون از خودشون دارن. همون جای مقدسی که آدما میفهمن که یه وجود بینهایتی باید باشه، که بتونن بهش تکیه کنن و تا ابد بهش دلگرم باشن.
قرار بود که این قصه، یه شروعی داشته باشه و یه پایانی. شروعی داشت، و ادامهای که هر روز توی فکر من میجوشید. اما تموم حرفها و دردها و آرزوهای نگفته و نگفتنیای که این روزا توی قلب من هست، و همهی احساسات مغشوشی که این روزا نباید بهش بال و پر بدم، بهم اجازه نداد که این قصه رو تموم کنم.
به خاطر همین، ترجیح دادم که به مخاطب اجازه بدم که خودش، با احساسات و درکی که از مفهوم عشق داره، بتونه عمق لطافت چنین قصهای رو درک کنه. قصهی زنی که حاضر میشه ارزشمندترین چیزهاش رو، بخاطر داشتن و بودن چیزهای ارزشمندتری فراموش کنه.
و عشق، درست همینجاست؛ که ماها میفهمیم چیزهایی ارزشمندتر از ارزشمندترینهایی که برای خودمون ساخته بودیم، وجود دارند.
و درست همینجاست که ما بزرگ میشیم.
درست مثل پرستویی که بعد از همهی سختیها و تنهاییها، و بعد از اینکه حاضر میشه محبوبی رو فدای محبوب بزرگتری کنه، لایق این میشه که عشقش بهش برگردونده بشه.
درست یه قصهای شبیه قصهی ابراهیم بزرگ.