بگو، بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟ ...
همه چیز مرتب بود. همه جا آروم بود. من داشتم راه خودمو میرفتم. سکوت سنگین و غمبار عصرای طلایی پاییز مث یه سوز سرد و خشک تو کوچه و خیابونا جریان داشت و جز اون فقط صدای گنجشکها رو می شد شنید.
من داشتم راه خودمو میرفتم. تو پیادهرو قدم میزدم و فکر میکردم. فکر میکردم و زیر لب آروم آواز میخوندم. یادم نیست چی بود، ولی حتما به تو مربوط بود؛ لابد یاد تو بودم.
نمیدونم از کجا اومد. نمیدونم چرا به سر رسوندن اجل من، قسمت اون شده بود. نمیدونم چرا اونقدر تند میاومد. شاید مست بود، یا هر چیز دیگه ... . بعد از شنیدن بوق ماشین من خودمو دیدم که وسط چهارراهم و چند ثانیه بعد از شنیدن صدای جیغ ترمزش، بازم خودمو دیدم که وسط چهارراهم. اینبار روی زمین. آدمای تو پیاده رو جیغ میزدن. گنجشکها حالا داشتن یه نفس جیغ میزدن. صدای جیغ همه با هم قاطی شده بود و نمیذاشت من بفهمم چی شده. یهو یه چیزی منو کشید بالا. یه چیزی مث آهنربا. دوباره خودمو دیدم که وسط چهارراهم و دورم پر از خون و جیغ و آدمه ...
من حالا مردهم.
به همین راحتی.
***
همیشه پایانها برام جذابتر و مهمتر از شروعها بود. مث نوشتههایی که پایان شیرینشون همیشه تو ذهنم میموند. مث این فیلمایی که با یه لانگشات از یه جادهی سبز بیانتها تموم میشن. مث قصههایی که آخرش دو تا خط موازی به هم میرسن. مث درددل و شکایتهای یه زن که آخرش تو آغوش شوهرش خوابش میبره. مث همه اتفاقایی که آخرش یه امیدی هست، یه اتفاقی که لااقل نشونهای از یه نور داره. مث یه شمع کوچیک توی یه تاریکی بزرگ و عمیق. مث همهی جادههای سنگلاخ و باریک، که آخرش به یه آبشار بکر و ناشناخته میرسه. مث زندگی سخت یه آدم، که آخر آخر آخرش پا به بهشت میذاره ...
مث پایانی که خودش یه آغازه - با وجود تموم تناقضش - ...و من به پایان زندگیم رسیدم؛ انگار.
![](http://roayayekhis.persiangig.com/image/The%20End.jpg)
***
حالا من این بالام. بالاتر از هر چیزی که تا چند لحظه پیش کنارم بود. بالای آدما، ماشینا، درختا، ابرا. بالاتر از آسمونا حتی.
اینجا خیلی چیزا رو میشه دید. مث اون زنی که داره روی پل از شوهر و دخترش عکس یادگاری میگیره. مث بچههای کوچیکی که تو پارک غرق بازی و خندهان. مث جوونی که زل زده به تیغِ لختِ توی دستش. مث اشکای چشمهای چروکخوردهی یه مادر. مث دستای عاشق اون زن و مرد جوون. مث اون مردی که با غیظ چاقو رو فرو میکنه تو تن رفیقش. مث تولد یه دختر. مث آرزوهایی که متولد نشده خاک میشن. مث پیرمرد بادکنکفروش توی پارک که حالا داره میمیره. مث بچههاش که همه دورش جمع شدن و دارن بخاطر مرگ پدر زار میزنن، جز اون پسرش که داره تو دفتر شرکت با منشیش لاس میزنه. مث جوونی که آرزو داشت خواننده بشه اما حالا تو مطب دکتر میفهمه که سرطان حنجره داره. مث زنی که بعد از چند سال انتظار، میفهمه که مادر شده. مث اون پسری که زیر پل از سرما توی خودش مچاله شده. مث راهروی بیمارستان که خیس از اشکهای یه دختره ولی هیچکس نمیبینه. مث امیدها و آرزوهایی که از بس بزرگن پشت میلههای سرد زندان گیر کردن. مث قرض، سود، ربا. مث اون کارگر جوونی که از مهندس سرپرست کارگاه سیلی میخوره. مث بغض اشکآلودی که تو گلوش گیر میکنه ولی جرأت فریاد شدن نداره. مث حرمت یه آغوش. مث نفسهای همآغوشی.
اونم منم. منم که دارن با آمبولانس میبرنام. آژیر میکشه تا راهو باز کنه و زودتر برسه. که به کجا برسه؟
چرا تو نیستی؟ مگه قرار نبود هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم؛ حتی ...
تو کجایی؟
***
چشمامو آروم باز میکنم. نمیفهمم کجام. همهجا تاریکه. فقط یه سایهی سنگینو حس میکنم که توی اتاق پشت به من ایستاده.
همین.
حالا من خیلی وقته که اینجام. اینجا خیلی راحتتر میشه تنهایی یکتای خدا رو فهمید. اینجا میشه آدما رو دید و ازشون ناامید شد. اینجا میشه از دنیایی که بهش چسبیدیم متنفر بشیم.
من دیگه نمیخوام تو این دنیا باشم.
***
چشمامو آروم باز میکنم. نور توی اتاق چشممو میزنه. تو رو میبینم که سرتو گذاشتی کنار دست من. چقدر دلم برات تنگ شده.
نمیتونم دستمو تکون بدم. نمیتونم صدات بزنم حتی. حالا بازم میفهمم که چقدر ما آدما عاجزیم.
سرمو برمیگردونم رو به پنجره و بیرونو نگاه میکنم.
جایی که نور خورشیدِ یه صبح بهار، از لابهلای برگای سبز و باطراوتِ درختِ کنار پنجره خودشو پهن میکنه توی اتاق.