آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

5. تو، تو و تو ...

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶
علیرضا توحیدی

کاش این ماجرا به سر نیاید ...

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۷ ب.ظ

1. من

وقتی بچه هایی که خبر رو شنیده بودن بهم زنگ میزدن و از چند و چون مراسم خاکسپاری میپرسیدن، از خودم خجالت کشیدم. از اینکه تو این همه رفیق منی، از اینکه حتی بقیه هم اینو میدونن، اما خودم میدونم که رفاقت نکردم در حق تو.

اما چه خوب، چقدر خوووب که من با تو شناخته میشم. چقدر خوب که آبروی منی.

 

2. امیرسجاد

از اول اول هم نمی‍‍فهمیدمش. تقریبا هیچ برهه ای از زمان نبوده که بتونم ادعا کنم اون موقع دیگه میشناختمش. برای همین، بخاطر اینکه ترس عجیبی از موقعیت های ابهام آمیز و ناشناخته دارم، شب قبل از خاکسپاری که میدونستم فردا حتما حتما از نزدیک نزدیک میبینمش، دو سه بار اومدم براش بنویسم که اگه رفتار عجیب و غریب و بی ادبانه ای کردم ازم ناراحت نشو و جدیم نگیر. اما ننوشتم و سپردمش به خود اتفاق، به خود تقدیر.

فردا که دوش به دوش آقا مهدی از بالای پله ها اومدن به سمت من، سلام که کرد، حس کردم چقدر میشناسمش. خودش فرق کرده بود؛ یه کمی چاق(تر!) شده بود اما نه اونقدری که خودش نوشته، یه کمی کچل(تر!) شده بود اما نه اونقدری که انتظار داشتم، و پیشونیش انگار مث همون اسباب بازی هاش(!) اومده بود جلوتر. اما خنده هاش؛ خنده هاش درست همونی بود که میشناختم، همونی بود که ما رو به هم وصل کرده بود، همونی بود که دل منو گرم گرم گرم کرد... .

بعدتر که تو سالن انتظار غسالخونه عینکم آفتابیم رو از چشمم برداشتم و عینک طبی رو زدم و ازم پرسید «چشمات حساس شده علیرضا؟» و گفتم که اصلش بخاطر میگرنه اما چشمام به تحمل نور تنبل شده و گفت «تو که تنبل بودی، تازه زده به چشمات» و خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشارم داد و من یاد همین کارش سر مزار شهید خرازی افتادم زمانی که بهش گفته بودم ازش خسته شدم (و دلش شکسته بود...)؛ داشتم به این فکر میکردم که توی وبلاگش نوشته بود «رفاقتم با علیرضا تمام شد، برای همیشه».

و بذارید راستشو بگم...

من از دیروز مدام یاد این میفتم که گاهی چیزی مینوشت یا میگفت، و بعد که خلافش رو عمل میکرد میگفت: «آیه که نبود که نشه نقضش کرد، هوم؟!».

 

3. سعید

برادر بزرگتر من، نزدیکترین آدم روزها و سالهای سخت و عجیب زندگیم، الان بیشتر از یک سال و نیمه که جواب من - و هیچکدوم از بقیه ی بچه های مسجد - رو نمیده. علتش رو میدونم؟ شاید. تا حدی. قضاوتش میکنم؟ نه، ابدا. ازش دلخورم؟ بله، خیلی. دوستش دارم؟ بله، خیلی. هنوز، خیلی.

مدتها بود که میدونستم نباید دیگه سراغش رو بگیرم. به خاطر همین از وقتی فهمیدم مادر محمدصادق فوت کرده، دو سه ساعت با خودم کلنجار رفتم تا آخرش به تنها واسطه ای که میدونستم میتونه حرفم رو بهش برسونه، پیام دادم و نوشتم: «سلام. مامان محمدصادق سرطانش عود کرده بود از چند ماه پیش. امروز فوت کرد. تشییع فردا 10 صبحه. شاید اگه شما رو ببینه خوشحال شه. دوستتون دارم. هنوز. یا علی».

فردا که دیدمش و بهش سلام کردم، کنارش ایستادم. معلوم بود معذبه، سریع گفت «بریم برای نماز؟» گفتم بریم، و ازش جدا شدم. تا آخرای خاکسپاری که تک و تنها و دور از جمعیت ایستاده بودم، اومد دستشو گذاشت رو شونه م و با بغضی که از دیروز آتیشم زده، گفت «یه وقت فکر نکنی من دوستت ندارم. خدافظ» و رفت ... و من، بهت زده و خشکیده فقط تونستم با خفه ترین صدایی که از خودم شنیده م، بگم خدافظ. و چقدر حیف، چقدر حیف و حیف و حیف که فرصت نشد حداقل واسه چند ثانیه بغلش کنم... .

 

4. «همسفر»

تو سالن انتظار که دیدم فاطمه دست همسفر محمدصادق رو گرفته و داره می بردش برای نماز، بعدتر که سر خاک کنارش بود، بعدتر که همسفر رو نشونده بودن و فاطمه بالای سرش ایستاده بود و دستش رو محکم گرفته بود، تا اون موقعی که بیشتر از نیم ساعت من منتظر نشسته بودم که بریم اما فاطمه دلش نمیومد همسفر رو تنها بذاره، تا وقتی که از من جدا شد و باهاش رفت رستوران تا تو اون حال و هوا باقی نمونه - گرچه خودش از خوردن ناهار بعد از خاکسپاری اکراه داره -، داشتم به این فکر میکردم که فاطمه چقدر «رفیق» خوبیه. گرچه میدونم یه دلخوری هایی تو دلش هست، گرچه چند بار شوق و اشتیاقی نشون داده اما جوابی نگرفته، گرچه گاهی لبش به شکایت باز میشه، اما وقتی میفهمه رفیقش بهش نیاز داره دلخوری های خودش براش بی معنی میشه. اینجوری که حتی اگه دو سه بار از من بپرسه «لازمه من بیام؟» و من بگم نه؛ باز هم طاقت نیاره و بگه «آخه خانم صادق پیام داد دیشب بهم. حالش خوب نیست. بهتره بیام». و بیاد.

فقط...

کاش خیلی قدر همدیگه رو بدونن.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۷
علیرضا توحیدی

رفیقِ من، سنگِ صبورِ «تنها» ...

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

دلم «جمعه»ای رو میخواد که با تو «رؤیایی» شه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۵۰
علیرضا توحیدی