و انا الطرید الذی آویته ...
... چون رفیق کسیه که
بش میگی:
ببین من خراب کردهم
ببین من کم آوردهم
ببین همه رفتهن ...
میشه پام وایسی؟!
بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم؟
چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟
نه پای رفتن از اینجا، نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم؟...
(بشنوید: +)
1. من
وقتی بچه هایی که خبر رو شنیده بودن بهم زنگ میزدن و از چند و چون مراسم خاکسپاری میپرسیدن، از خودم خجالت کشیدم. از اینکه تو این همه رفیق منی، از اینکه حتی بقیه هم اینو میدونن، اما خودم میدونم که رفاقت نکردم در حق تو.
اما چه خوب، چقدر خوووب که من با تو شناخته میشم. چقدر خوب که آبروی منی.
2. امیرسجاد
از اول اول هم نمیفهمیدمش. تقریبا هیچ برهه ای از زمان نبوده که بتونم ادعا کنم اون موقع دیگه میشناختمش. برای همین، بخاطر اینکه ترس عجیبی از موقعیت های ابهام آمیز و ناشناخته دارم، شب قبل از خاکسپاری که میدونستم فردا حتما حتما از نزدیک نزدیک میبینمش، دو سه بار اومدم براش بنویسم که اگه رفتار عجیب و غریب و بی ادبانه ای کردم ازم ناراحت نشو و جدیم نگیر. اما ننوشتم و سپردمش به خود اتفاق، به خود تقدیر.
فردا که دوش به دوش آقا مهدی از بالای پله ها اومدن به سمت من، سلام که کرد، حس کردم چقدر میشناسمش. خودش فرق کرده بود؛ یه کمی چاق(تر!) شده بود اما نه اونقدری که خودش نوشته، یه کمی کچل(تر!) شده بود اما نه اونقدری که انتظار داشتم، و پیشونیش انگار مث همون اسباب بازی هاش(!) اومده بود جلوتر. اما خنده هاش؛ خنده هاش درست همونی بود که میشناختم، همونی بود که ما رو به هم وصل کرده بود، همونی بود که دل منو گرم گرم گرم کرد... .
بعدتر که تو سالن انتظار غسالخونه عینکم آفتابیم رو از چشمم برداشتم و عینک طبی رو زدم و ازم پرسید «چشمات حساس شده علیرضا؟» و گفتم که اصلش بخاطر میگرنه اما چشمام به تحمل نور تنبل شده و گفت «تو که تنبل بودی، تازه زده به چشمات» و خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشارم داد و من یاد همین کارش سر مزار شهید خرازی افتادم زمانی که بهش گفته بودم ازش خسته شدم (و دلش شکسته بود...)؛ داشتم به این فکر میکردم که توی وبلاگش نوشته بود «رفاقتم با علیرضا تمام شد، برای همیشه».
و بذارید راستشو بگم...
من از دیروز مدام یاد این میفتم که گاهی چیزی مینوشت یا میگفت، و بعد که خلافش رو عمل میکرد میگفت: «آیه که نبود که نشه نقضش کرد، هوم؟!».
3. سعید
برادر بزرگتر من، نزدیکترین آدم روزها و سالهای سخت و عجیب زندگیم، الان بیشتر از یک سال و نیمه که جواب من - و هیچکدوم از بقیه ی بچه های مسجد - رو نمیده. علتش رو میدونم؟ شاید. تا حدی. قضاوتش میکنم؟ نه، ابدا. ازش دلخورم؟ بله، خیلی. دوستش دارم؟ بله، خیلی. هنوز، خیلی.
مدتها بود که میدونستم نباید دیگه سراغش رو بگیرم. به خاطر همین از وقتی فهمیدم مادر محمدصادق فوت کرده، دو سه ساعت با خودم کلنجار رفتم تا آخرش به تنها واسطه ای که میدونستم میتونه حرفم رو بهش برسونه، پیام دادم و نوشتم: «سلام. مامان محمدصادق سرطانش عود کرده بود از چند ماه پیش. امروز فوت کرد. تشییع فردا 10 صبحه. شاید اگه شما رو ببینه خوشحال شه. دوستتون دارم. هنوز. یا علی».
فردا که دیدمش و بهش سلام کردم، کنارش ایستادم. معلوم بود معذبه، سریع گفت «بریم برای نماز؟» گفتم بریم، و ازش جدا شدم. تا آخرای خاکسپاری که تک و تنها و دور از جمعیت ایستاده بودم، اومد دستشو گذاشت رو شونه م و با بغضی که از دیروز آتیشم زده، گفت «یه وقت فکر نکنی من دوستت ندارم. خدافظ» و رفت ... و من، بهت زده و خشکیده فقط تونستم با خفه ترین صدایی که از خودم شنیده م، بگم خدافظ. و چقدر حیف، چقدر حیف و حیف و حیف که فرصت نشد حداقل واسه چند ثانیه بغلش کنم... .
4. «همسفر»
تو سالن انتظار که دیدم فاطمه دست همسفر محمدصادق رو گرفته و داره می بردش برای نماز، بعدتر که سر خاک کنارش بود، بعدتر که همسفر رو نشونده بودن و فاطمه بالای سرش ایستاده بود و دستش رو محکم گرفته بود، تا اون موقعی که بیشتر از نیم ساعت من منتظر نشسته بودم که بریم اما فاطمه دلش نمیومد همسفر رو تنها بذاره، تا وقتی که از من جدا شد و باهاش رفت رستوران تا تو اون حال و هوا باقی نمونه - گرچه خودش از خوردن ناهار بعد از خاکسپاری اکراه داره -، داشتم به این فکر میکردم که فاطمه چقدر «رفیق» خوبیه. گرچه میدونم یه دلخوری هایی تو دلش هست، گرچه چند بار شوق و اشتیاقی نشون داده اما جوابی نگرفته، گرچه گاهی لبش به شکایت باز میشه، اما وقتی میفهمه رفیقش بهش نیاز داره دلخوری های خودش براش بی معنی میشه. اینجوری که حتی اگه دو سه بار از من بپرسه «لازمه من بیام؟» و من بگم نه؛ باز هم طاقت نیاره و بگه «آخه خانم صادق پیام داد دیشب بهم. حالش خوب نیست. بهتره بیام». و بیاد.
فقط...
کاش خیلی قدر همدیگه رو بدونن.
دلم «جمعه»ای رو میخواد که با تو «رؤیایی» شه.
نوشته:
«مفلسانیم و
هوای
می و مطرب داریم
آه اگر
خرقهی پشمین
به گرو
نستانند...»
به عزت و جلالت قسم
- که تو عزیزی و جلیل -
که من مفلسم و آوردهای (شاید همان خرقهی مندرس پشمین را هم...) ندارم.
من را
به دلتنگیهای محمدصادق،
به صفا و آیینگی محمدحسین،
به صداقت و سادگی و مهربانی فاطمه،
به حسن ظن کسانی که برایم دعا کردند،
و به کرم خودت
- که تو کریمی و کریمی و کریم... -
ببخش.
نشسته بودم پای منبر، وسطای جمعیت، حاج آقا داشت سخنرانی میکرد. یهو از پشت سر صدای گریهی یه بچه رو شنیدم. برگشتم و یه پسر سه - چهار ساله رو دیدم که داشت گریه میکرد، از چیزی یا کسی انگار فرار میکرد و میدوید به سمت ما. باباش هم که نزدیک من نشسته بود برگشت و نگاهش کرد؛ دستاشو باز کرد و بچه خودشو انداخت تو دستای بابا. بچه، همین که رفت تو بغل باباش و سرشو گذاشت کنار گردنش، آروم شد...
و منی که یاد صدای سیدحسن افتاده بودم اونجایی که با بغض میگه: «و أنا الخائف الذی آمنته*»... منی که با خودم گفتم چقدر اتفاق افتاده که با عجز و ترس و گریه بهش پناه بردهم و آرومم کرده... منی که هنوز حاج آقا به روضه نرسیده، اشکام ریخته بود...
* من همونیام که ترسیده بودم، تو آرومم کردی.
پردهی اول: سفر کنید رفیقان، که من گرفتارم...
اصلِ اصلش، اولِ اول از من و محمدصادق شروع شد. درستتر این است که توی بوفهی مدرسهی راهنمایی، محمدصادق با طنز ظریفی دربارهی موضوعی که برای هر دوی ما تقریبا نوجوانهای خیلی کنجکاو جذاب بود، شروع کرد. بعدتر، مسیح به مثنای ما اضافه شد و ما شدیم جمع سه نفرهای که سعید صدایمان میزد سه کله پوک (کآفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!). بعد از بعدتر، مسیح از ما جدا شد و راه خودش را رفت و رفیقبازیهاش محدود به جمع سه کله پوک نمیشد. بعدتر از همهی اینها، در شبی که میدانم خود محمدصادق هم یادش نیست و تعریف کردنش برای من، آنقدری که باورتان نمیشود سخت است، راه من و محمدصادق از هم جدا شد؛ یا بهتر بگویم، او رفت و من، ماندم...
تا ده سال بعد... (و کاش ندانید که ده سال از چنین رفیقی دور بودن چه حسرتی دارد... الا مگر آنکه روی لیلی دیدهست/ داند که چه درد میکُشد مجنون را؟!) سر مزار محمدرسول که میدیدم مدام این طرف و آن طرف میرود و گاهی، برای رفیقی که خودش، بدن بیجانش را توی پارکینگ بیمارستان پیدا کرده بود، برای رفیقی که برای هر دوی ما عزیز بود، اشک میریزد؛ با خودم گفتم چرا بعد از دوریِ تمام این سالها به او نگویم چقدر دوستش دارم و تمام این سالها داشتهام؟ که بعد از چند دقیقه تردید و این پا و آن پا کردنی که برای من انگار چندین سال طول کشید، موقع رفتن از باغ رضوان رفتم و در آغوشش گرفتم... گرچه زودتر از آنکه منِ فراق کشیدهی تازه به وصال رسیده آرام شوم، خودش را از من جدا کرد تا اشکهایش دوباره سرازیر نشود، اما تقدیر آن بود که رفاقت ناتمامِ هر دوی ما با محمدرسول، بهانهی شروع دوبارهی رفاقت ناتمام من و محمدصادق باشد؛ درست دو سال پیش، با یکی دو روز دیرتر یا زودتر...
دومِ اول، رفاقت من و محمدحسین بود. از دبیرستان همدیگر را میشناختیم و هممسجدی هم که بودیم... حتی اگر یادمان نبود، سر یک سفره نشسته بودیم با هم. اما شروع رابطهای که بشود اسمش را رفاقت گذاشت، از بهمن ۹۲ بود، چطور و کجایش لااقل الآن و برای اینجا مهم نیست... مهم این است که از آن روزها، محمدحسین یکی از محرمترینها بود برای من، و هست. یکی از آنهایی که روزهای سختِ تهران را و سختی طی کردن هر هفته یا دو هفته یک بارِ مسیر بیابانی نیم روزه را، به امید دیدار آخر هفتههایش میگذرانم.
سومِ اول، قصهی الف سین و دشمنیها و رفاقتها و بیخبریها و باخبریها و سفرها و حضرها و دیدنها و ندیدنها و رفتنها و نرفتنهای ما دو تاست... که بیشتر از آن دو تای دیگر، همینجا راجع به همهی این ماجراهایمان نوشتهام.
اما آخرِ اول، تقدیر همهی ماهاست که من، باید یکی از واسطههای آشنا شدن و رفیق شدن و محرم شدن سه تا بچه شیعهی نابِ دوست داشتنیِ اهل حق میشدم که هر کدام، حتما خاری در چشم باطل و اهل آن خواهند شد (انشاءالله)؛ و قصهی غمانگیز خودِ دورافتاده و تنها ماندهام، که در میان موجهای نامرئی اما سهمگین این دنیا، دارد غرق میشود انگار، دارد گم میشود انگار، دارد فراموش میشود.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟...
پردهی دوم: خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود...
فاطمه کتاب «مرگ از من فرار میکند» را از توی ردیف کتابها برمیدارد و میگوید که بعد از شنیدن ماجرای زندگی مصطفی چمران از استاد درس دفاع مقدس و اینکه رفاه و موقعیت استثنایی آمریکا را رها کرده، برایش جالب شده که قصهی زندگیاش را دقیقتر بداند و بخواند. توی دلم خدا را شکر میکنم و بیشتر از قبل به رزقهای «من حیث لا یحتسب»اش ایمان میآورم؛ که کاری که میخواستم با هدیه دادن این کتاب انجام بدهم و بعد از پنج شش ماه نتیجه نداده بود، استادی که اتفاقا فاطمه اکثرا از کلاسهایش شاکی است، با دل او کرده بود. کتاب را که برمیدارد، تا نیم ساعتی مشغولش میشود. بعد که کتاب را گوشهای میگذارد، برش میدارم تا به یاد دوران دبیرستان که یکی دو باری خوانده بودمش و به یکی دو نفری هم هدیه کرده بودم، نگاهی به قصههاش بیندازم. بعد از تورق کوتاهی، صفحهی اول کتاب را باز میکنم؛ آنجایی که برایش نوشتهام:
«همسفرِ هر مرد یا زنی شدن،
حتما بایستههایی دارد.
تقدیم به همسر، همدل و همپای کسی که
آرزوی چمران شدن
در دل و در سر
میپرورانید...»
و یادم میافتد به آن نوجوان دبیرستانی، که قلبش به وسعت تمام دنیا میتپید؛ و شاید حتی وسیعتر از آن.
و خیالش تا رفعت چمران شدن پرواز میکرد؛
و - کسی چه میداند -
شاید حتی رفیعتر از آن.
امروز اما...
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود...
پردهی سوم: تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را...
امروز، محمدحسین و الف سین، با هم حرفهای مگو دارند. محمدحسین مدام سراغ الف را از من میگیرد و او مدام به من برای ازدواج محمدحسین سفارش میکند. محمدصادق و محمدحسین هر هفته حداقل حداقلش دو سه ساعت را با هم میگذرانند، جدا از جلسههای سخنرانی آخر هفته که پامنبری ثابتش شدهاند. الف با محمدصادق عقد اخوت میخواند، توی وبلاگش برایش پست میگذارد و تب «درباره صاد عین» میسازد.
و احساس من بعد از دیدن و شنیدن اینها احساسی «نگفتنی» است؛ ملغمهای از شور و محبت و حسادت و حسرت...
اما آنچه مرا به نوشتن همهی اینها واداشت، نه تمام این ماجراها، که چیز دیگری است.
که یقین دارم تمام این رفاقتها و محبتها، دستخوش بالا و پایینهای این دنیایی خواهد شد، تا -به قول سید- عیار تقوای ما سنجیده شود؛ همانطور که پیش از این برایم -در ارتباط با هر کدام از همین ۳ تا رفیق- اتفاق افتاده.
اما مهمتر از آنکه روزی الف سین در وبلاگ من مینوشت و حالا محمدصادق نویسندهی وبلاگ اوست -که البته الآن نه اولی اهمیتی دارد و نه دومی- آن است که اینها نشانهای از آن روز بزرگ است...
آن روز بزرگ ظهور... که میبینم دیگرانم را، رفیقهایم را، برادرهایم را، همسرم را، همکلاسیهایم را، حتی آن کسانی را که به دیدهی تکبر، کوچکتر از خودم میدیدهام؛ بهتر از من میخرند و میبرند.
اگر بالاتر گفتم که احساسم از دیدن تمام اتفاقات آن جمع چهار نفرهی رفیقانه، نگفتنی است؛
برای آن روزی که امامم نگاهش را از من دریغ کند چه باید بگویم؟!
اگر سلامم را پاسخ نگوید، اگر رویش را برگرداند، اگر من را نخواهد،
چگونه نمیرم؟...
چه شود به چهرهی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!
که اگر کنی، همه درد من به یکی نظاره دوا کنی...
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را، که نظر به حال گدا کنی؟...
ایستاده بودی توی چارچوب در. ایستاده بودم توی ایوان کوچک خانه، رو به حیاط، رو به همان چارچوبی که انگار - با آن قد و بالای بلندت - به زور تویش جا شده بودی. دلم میخواست توی همان قاب، از قد رشیدت، از ریش سیاهی که نشان از جوانی داشت، از نگاه نافذ و چشمهای برّاقی که هیچوقت بلد نبودند دروغ بگویند، از قلبی که صدای تپیدنهایش را میشناختم و بهش عادت کرده بودم و میدانستم الان دارد از سینهات بیرون میزند، از دستهای مهربانی که برای خیلی از بچهها پدری کرده بود و از پاهایی که یک لحظه آرام و قرار نداشت و مدام میدوید، عکس بگیرم و بچسبانم به همه جای خانه. به همه جای دنیا اصلا. که همینطور هم شد. تصویر ماندگار آن لبخند آخر که چشمهای معصوم و پر از شیطنتات همراهیاش میکرد، کولهپشتی سنگینی که انگار تمام دلخوشیها و دلبستگیهای من را تویش ریخته بودند، و درخت انگور نحیف توی باغچهی کوچک کنار حیاط که حالا شاخههایش از دیوار خانهمان هم رد شده و میوههایش نصیب رهگذرهای کوچه میشود، هنوز هم - هر جا که میروم - همراه من است.
هنوز هم، مرتضی؛ هنوز هم مثل همان عصر تابستان؛ قسم به قطرهی اشکی که توی کاسهی آبی که پشت سرت ریختم، چکید؛ هنوز هم انگار هزاران نفر در بند بند وجودم دارند ضجه میزنند، دارند زار میزنند و میخوانند:
میروی و
میروی و
میروی و
گریه میآید مرا ...
(+) Gerye Miayad Mara :: Homayoun Shajarian :: Rag-e-Khab
ما، روزی، در یک عصرگاه دلتنگِ پاییزی، چیزی را - خودمان را شاید... - در خانهای جا گذاشتیم و حتی تلاش کردیم تا فراموشش کنیم.
اما پرستو!
یک روز میآید که ما به خانهمان بر میگردیم و آن را با همان رنگها و نقشها و عطرها و خاطرهها - و اما نه همان آدمها... - دوباره خواهیم ساخت.