آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (2)

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ

بسم الله


حیف شد ...  خیلی هم حیف شد ...

حالِ خوشِ اوّلین دفعه ی مهربان شدنش خیلی دوام نداشت.

پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور که در نظرم تبدیل شده بود به پسرکِ دوست داشتنىِ ازمن راضىِ باشعور، چند روز بعد دوباره برگشت سر جای اوّلش!

تا آن روز، قویاً معتقد بودم که «شعور» یک مفهوم اکتسابی است؛ و طبق این نظریه ی قدرتمند، استنتاج می شد که می شود روی «باشعور» شدن پسرکِ فاقد شعور، حساب باز کرد.

امّا این بار رفتارِ «بی شعور مآبانه ای» از خودش نشان داد که انگار آیه ی «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللهِ» برایم مجسّم شده بود!


راست راست دارد توی چشمان دوست مشترکمان نگاه می کند و در حال اشاره کردن به من، بلندبلند می گوید: 

«میثم! این رفیق هایت را از کجا آورده ای که این قدر حال به هم زن هستند؟»

خب یک نفر نیست که به این موجودِ منفور بگوید که لااقل این حرف ها را پشت سرم بزند؟! 

یک نفر پیدا نمی شود که به این پسرکِ ازخودراضیِ فاقدِشعور بفهماند که فلسفه ی غیبت کردن و پشتِ سرِ دیگران حرف زدن، برای همین مواقع است؟! 

چرا در مقابل خودم، خودم را تحقیر می کنی؟!


راستی... تا یادم نرفته «میثم» را معرفی کنم. میثم، همان کسی است که وقتی ازش می پرسی «چند کیلویی؟»؛ جواب می دهد: «زیر صد؛ بالای نود!»

راستش را بخواهید، هنوز به طور قطعی برایم اثبات نشده بود که شعور در این پسرک راهی ندارد. لاکن هم چنان امیدوار بودم به باشعور کردنش! آن قدر امیدوار که همان موقع دلم می خواست کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را از کیفم بیرون بیاورم؛ شاید باعث بازگشت  آن یک ذره شعور در وجود پسرکِ منفور شود. 

امّا حیف که این کار، دیگر جزء محالات بود؛ چون صبح کتاب را هدیه داده بودم به دکتر تیکنی. البتّه ناگفته نماند که دکتر تیکنی درمقابل کتاب، شکلاتِ کاکائوییِ خوشمزه ای داد که هنوز هم مزه اش دارد با روح و روانم بازی می کند. تقریباً می توانم ادعا کنم که اولین عاشق شدن من در دانشگاه همین جا بود. عشقی سرشار از تلخی با نام تجاری گالکسی که قلمم از توصیفِ لذتِ آب شدنش در دهان عاجز است!

شاید تنها نقطه ی مثبت این قسمت، همین شکلاتِ کاکائویی منحصربفرد دکتر تیکنی باشد. به نظرم، مبادله ی کتاب و شکلات، تجارت منصفانه و سودمندی بود که موجبات شور و شعفمان را فراهم ساخت؛ البتّه به شرطی که مسأله ی ایجاد شعور در وجود پسرکِ فاقدِشعور را نادیده بگیریم! 


«باشعوری» یا «بی شعوری»؟

مسأله این است ...



ادامه دارد ...


۹۴/۰۳/۱۳
گل برگ

نظرات  (۱)

۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۶ ذره ی ناچیز
ای بابا
لطف دارید شما
وبلاگ شما هم عالیه

من هنوز دارم روی این خط اول متنتون فکر میکنم:
گاهی وقت ها، بعضی چیزها دقیقاً با بسامدِ طبیعیِ یاخته هایِ عصبیِ مغزت شروع می کنند به پیاده روی کردن روی دسته ای از نورون هایِ نازنینِ حسیِ لوبِ گیجگاهیِ مُخ کوچکت!

:)
پاسخ:
خیلی روش فک نکنید!
من از بس رو این چیزا فک کردم عاقبتم این شده... نوشته های روان پریشانه م رو ببینید و عبرت بگیرید :)))
+ بلاگ برای من نیست. چند وقتیه ک مهمون یکی از دوستامم. همون دوستی ک الان قهرمان داستان های سریالی «می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز» شده! سریال ک تموم بشه، ما هم از اینجا مهاجرت میکنیم ب بلاگ جدید خودمون
ایشالا قراره از اجاره نشینی بیرون بیام و صابخونه بشم :)))
++ از این به بعد منتظر به روز شدن بلاگتون هستم. اون قسمتای رکود و تحرک خیلی خوب بود  :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">