آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

آب، نان، آواز

آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه، آوازی ...

کاش این ماجرا، به سر نیاید ...

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ
از همون اوایلی که خودمو شناختم یه آدم تنهای محافظه‌کار بودم. از رفیق شدن با آدمای جدید، شاید می‌ترسیدم. تو همه‌ی دوران دبیرستان، یه رفیق صمیمی و نزدیک داشتم، که می‌شه گفت همه‌ی ریز و درشت یا زیر و بم من و زندگی‌م رو می‌دونست؛ و یه هم‌محله‌ای که بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم تا اینکه دوستم باشه.
از آشنا شدن و بیرون رفتن با آدمای جدید خوشحال نمی‌شدم که هیچ، فرار هم می‌کردم. از اینکه کسی منو نفهمه و دستم بندازه، می‌ترسیدم. بنابراین ترجیح می‌دادم خودمو محدود کنم به همون رفیق صمیمی، که حس می‌کردم کافیه برام.

دانشگاه که اومدم تلاش کردم خط قرمز پررنگی که دور خودم کشیده بودم رو یه کم بازتر کنم. همین که با آدمای جدیدی که می‌دیدم، سلام و علیک می‌کردم یا دست می‌دادم، برام یه پیروزی بزرگ محسوب می‌شد. من داشتم با آدمای جدیدی آشنا می‌شدم و به اون‌هام اجازه می‌دادم که منو بشناسن. گرچه در مورد دخترا... هنوز اوضاع افتضاح بود!

امیرسجاد یکی از کسایی بود که هنوز که هنوزه، رفاقت باهاش برام (برای هر دومون!) یه علامت سوال (یا شاید هم علامت تعجب!) بزرگه. اولش شاید از همونایی بود که صرفا از روی یه عادت سرسری باهاش دست دادم، و نمی‌دونستم که قصه‌های باورنکردنی روزگار، چه بالا و پایین‌های قشنگی برامون تدارک دیده! قرار بود اون دو تا آدمی که اولش فقط و فقط به واسطه‌ی یه دوست مشترک آشنا شدن و بعد به دشمن هم تبدیل شدن و خیلی وقتا حوصله‌ی دیدن هم‌دیگه رو هم نداشتن، بعدها خیلی از قشنگ‌ترین خاطره‌ها و دلی‌ترین حرف‌هاشونو با هم شریک بشن. و این موقعاس که باور می‌کنم دل‌هامون به یه جاهای دیگه‌ای وصله! و از این بابت، خوشحالم.

از همون روزهای دبیرستان هم، گفتم که، یه خط قرمز بزرگ برای خودم، و برای فکرهام و برای حرف‌هام داشتم. هر کسی اجازه نداشت حرف‌هایی رو که توی وبلاگ خدابیامرزشده‌ام می‌نوشتم، بخونه! شاید می‌ترسیدم که نفهمن، یا دستم بندازن ...
اما بعضی روزها... نه! بعضی شب‌ها... بعضی شب‌ها امیرسجاد هم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم؛ یا اگر هم بود، نمی‌شد...
اینجور موقعا دلمو می‌زدم به دریا و حصارهای تنگی که دور خودم کشیده بودم رو ندیده می‌گرفتم... و به آدم‌هایی که حس می‌کردم اعتماد کردن بهشون ارزش داره، اجازه می‌دادم که از اون حصارهای نامرئی عبور کنن و یه کم بیش‌تر، اون پسر همیشه خندان توی عکس‌ها رو بشناسن!

یکی از همین شب‌ها، یکی از همین آدم‌ها، سینا بود. آدرس یه وبلاگ رو بهش دادم و بهش گفتم که قصه‌ها و حرف‌‌هاش رو بخونه... بالاخره باید می‌سنجیدم که ذوق هنری‌ش در چه سطحه؛ و البته که بهش نگفتم که علیرضا توحیدی، همون علیرضاییه که اون می‌شناسه!
بالاخره به سینا هم گفتم، یا شایدم خودش فهمید؛ و اون هم شد محرم رازهایی که منِ محافظه‌کار می‌خواستم برای خودم نگه دارم؛ البته که، نه برای همیشه.

اصلا الان که فکرشو می‌کنم، می‌بینم که قصه‌ی رفاقت من و الف سین هم شاید از همین‌جا و همین قصه‌ها شروع شد. شاید همین که دیده بود «پسرک ِ از خود راضیِ فاقد شعور»، یک کمی از غرور و خودپسندی‌اش رو بی‌خیال شده و اونو با چیزهای شخصی‌ش شریک کرده؛ باورش شده بود که شاید می‌شه روی باشعور بودن پسرک هم حساب باز کرد! بعدتر که دیده بود چه حرف‌های عاشقانه‌ی باورنکردنی‌ای توی اون وبلاگ کذایی(!) هست؛ لابد فکر کرده بود که انگار گاهی وقت‌ها هم باشعور بودن ِ «پسرک باشعور-بیشعور-موج سینوسی» به بی‌شعور‌ی‌هایی که ازش سراغ داشته، می‌چربه!

هیچ‌وقت حرف سینا رو فراموش نمی‌کنم، که بهم گفت یکی از بهترین اتفاق‌های دانشکده‌م، براش. اون هم من، اون هم سینایی که کلی دوست و رفیق و آشنا داره؛ کسایی که حتما خیلی خونگرم‌تر از من‌ان. این هم یکی دیگه از نقاط مشترک سینا و امیرسجاد، البته غیر از سید بودن‌شون! همین که منو بیش‌تر و باشعورتر و بامرام‌تر از اون چیزی که واقعا هستم، فرض کرده‌ن! :))

و قشنگ‌ترین تصویری که از سینا توی ذهنمه، برمی‌گرده به اون روزی که توی تریای دانشکده نشسته بودم و نگاهم رو به پله‌ها بود. سینا رو دیدم که داشت با سرعت از پله‌ها پایین می‌رفت؛ و تا منو دید، با دست‌هاش یه قلب گنده‌ی خوشگل برام درست کرد؛ قلبی که انگار درست مثل خودش بود، ساده و شاد و صمیمی و بی‌ریا.

حالا سینا - تقریبا هر شب - بهم غر می‌زنه که وبلاگ رو آپدیت کنم و من، هر بار بدقولی کرده‌م. به قول امین ِ توی "پرسه در مه": چشمه‌ی الهامم خشکیده!
(این‌جاس که امیرسجاد پیداش می‌شه که بگه: بهع! پرستو و سحر و مریم کم بودن، الهام هم اضافه شد؟! :\ )

خلاصه که سینای جان! خودت طاها رو می‌شناسی، و پرستو رو! طاها که تصادف کرده و توی کماست، و کیف پرستو رو هم زده‌ن! خودت همین‌ها رو قاطی کن با درد و عشق و ایمان و عجز و تنهایی و دلتنگی... یکی دو تا شعر هم اضافه کن؛ مثلا... «خورشید منی، در دل کوه‌های بلند...» یا: «از گوشه‌ای برون آی، ای کوکب هدایت» یا مثلا: «در این اندوه ِ سرد ِ مِه‌آلود، تویی تنها یادگار بهارم...».
چند تا تصویر هم حتما نیازت می‌شه و باید بسازی، مثل زنی که زل زده به حلقه‌ای که روی بند اول ِ انگشت چهارم ِ دست چپ‌ش نشسته؛ یا تصویر طاها و پرستو که دارن دور یه درخت قدیمی ولی سرسبز، می‌دَون؛ یا یه کادر تاریک از همون زن تنهای عاشق که سرشو تکیه داده به پنجره‌ی بیمارستان و زل زده به ماه و آسمون بی‌ستاره؛ همون پنجره‌ای که کنارش یه درخت قد کشیده و جوونه‌های کوچیک زده.
توصیف کردن احساس عمیقی که یه زن می‌تونه نسبت به همسرش داشته باشه کار آسونی نیست، سینا؛ ولی من حدس می‌زنم که پرستو دلش می‌خواسته که تا ابد دور اون درخت با طاها بچرخه. می‌تونم بفهمم که حتما یه موقع‌هایی خسته شده، ترسیده یا ناامید شده. یا لابد مردد شده یه جاهایی؛ مثلا اون موقعی که می‌خواسته حلقه رو از دستش دربیاره و بذاره رو پیشخون جواهرفروشی.

راستی! تصویر آخر رو یادت نره، سینا! اون‌جایی که پرستو - از فرط خستگی - سرش رو می‌ذاره کنار دست طاها و چشم‌هاش رو می‌بنده. همون صبح قشنگ بهاری که نور خورشید از لابه‌لای برگای درخت کنار پنجره خودشو پهن می‌کنه توی اتاق. همون‌جا که طاها چشم‌هاش رو بعد از ۶ ماه دوباره باز می‌کنه، و پرستو رو کنار خودش می‌بینه. همون‌جا که معلوم نیست از کدوم ناکجاآبادی، صدای لطیف مرجان می‌‌آد که می‌خونه: «بودنت هنوز مثل بارونه، تازه و خنک و ناز و آرومه...».

همون‌جایی که قصه تموم می‌شه و پرده‌ها جمع می‌شن؛ و ما، دوباره شروع می‌کنیم به زندگی کردن.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۵
علیرضا توحیدی

بگو، بهشت تو، کجای این همه جهنم‌ه؟ ...

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

همه چیز مرتب بود. همه جا آروم بود. من داشتم راه خودمو می‌رفتم. سکوت سنگین و غم‌بار عصرای طلایی پاییز مث یه سوز سرد و خشک تو کوچه و خیابونا جریان داشت و جز اون فقط صدای گنجشک‌ها رو می شد شنید.

من داشتم راه خودمو می‌رفتم. تو پیاده‌رو قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. فکر می‌کردم و زیر لب آروم آواز می‌خوندم. یادم نیست چی بود، ولی حتما به تو مربوط بود؛ لابد یاد تو بودم.

نمی‌دونم از کجا اومد. نمی‌دونم چرا به سر رسوندن اجل من، قسمت اون شده بود. نمی‌دونم چرا اونقدر تند می‌اومد. شاید مست بود، یا هر چیز دیگه ... . بعد از شنیدن بوق ماشین من خودمو دیدم که وسط چهارراهم و چند ثانیه بعد از شنیدن صدای جیغ ترمزش، بازم خودمو دیدم که وسط چهارراهم. این‌بار روی زمین. آدمای تو پیاده رو جیغ می‌زدن. گنجشک‌ها حالا داشتن یه نفس جیغ می‌زدن. صدای جیغ همه با هم قاطی شده بود و نمی‌ذاشت من بفهمم چی شده. یهو یه چیزی منو کشید بالا. یه چیزی مث آهن‌ربا. دوباره خودمو دیدم که وسط چهارراهم و دورم پر از خون و جیغ و آدمه ...

من حالا مرده‌م.

به همین راحتی.

***

همیشه پایان‌ها برام جذاب‌تر و مهم‌تر از شروع‌ها بود. مث نوشته‌هایی که پایان شیرین‌شون همیشه تو ذهنم می‌موند. مث این فیلمایی که با یه لانگ‌شات از یه جاده‌ی سبز بی‌انتها تموم می‌شن. مث قصه‌هایی که آخرش دو تا خط موازی به هم می‌رسن. مث درددل و شکایت‌های یه زن که آخرش تو آغوش شوهرش خوابش می‌بره. مث همه اتفاقایی که آخرش یه امیدی هست، یه اتفاقی که لااقل نشونه‌ای از یه نور داره. مث یه شمع کوچیک توی یه تاریکی بزرگ و عمیق. مث همه‌ی جاده‌های سنگلاخ و باریک، که آخرش به یه آبشار بکر و ناشناخته می‌رسه. مث زندگی سخت یه آدم، که آخر آخر آخرش پا به بهشت می‌ذاره ...

مث پایانی که خودش یه آغازه - با وجود تموم تناقض‌ش - ...

و من به پایان زندگی‌م رسیدم؛ انگار.




***

حالا من این بالام. بالاتر از هر چیزی که تا چند لحظه پیش کنارم بود. بالای آدما، ماشینا، درختا، ابرا. بالاتر از آسمونا حتی.

اینجا خیلی چیزا رو میشه دید. مث اون زنی که داره روی پل از شوهر و دخترش عکس یادگاری می‌گیره. مث بچه‌های کوچیکی که تو پارک غرق بازی و خنده‌ان. مث جوونی که زل زده به تیغِ لختِ توی دست‌ش. مث اشکای چشم‌های چروک‌خورده‌ی یه مادر. مث دستای عاشق اون زن و مرد جوون. مث اون مردی که با غیظ چاقو رو فرو می‌کنه تو تن رفیق‌ش. مث تولد یه دختر. مث آرزوهایی که متولد نشده خاک می‌شن. مث پیرمرد بادکنک‌فروش توی پارک که حالا داره می‌میره. مث بچه‌هاش که همه دورش جمع شدن و دارن بخاطر مرگ پدر زار می‌زنن، جز اون پسرش که داره تو دفتر شرکت با منشی‌ش لاس می‌زنه. مث جوونی که آرزو داشت خواننده بشه اما حالا تو مطب دکتر می‌فهمه که سرطان حنجره داره. مث زنی که بعد از چند سال انتظار، می‌فهمه که مادر شده. مث اون پسری که زیر پل از سرما توی خودش مچاله شده. مث راهروی بیمارستان که خیس از اشک‌های یه دختره ولی هیچ‌کس نمی‌بینه. مث امیدها و آرزوهایی که از بس بزرگن پشت میله‌های سرد زندان گیر کردن. مث قرض، سود، ربا. مث اون کارگر جوونی که از مهندس سرپرست کارگاه سیلی می‌خوره. مث بغض اشک‌آلودی که تو گلوش گیر می‌کنه ولی جرأت فریاد شدن نداره. مث حرمت یه آغوش. مث نفس‌های هم‌آغوشی.

اونم منم. منم که دارن با آمبولانس می‌برن‌ام. آژیر می‌کشه تا راهو باز کنه و زودتر برسه. که به کجا برسه؟

چرا تو نیستی؟ مگه قرار نبود هیچ‌وقت هم‌دیگه رو تنها نذاریم؛ حتی ...

تو کجایی؟

***

چشمامو آروم باز می‌کنم. نمی‌فهمم کجام. همه‌جا تاریکه. فقط یه سایه‌ی سنگینو حس می‌کنم که توی  اتاق پشت به من ایستاده.

همین.

***

حالا من خیلی وقته که این‌جام. این‌جا خیلی راحت‌تر می‌شه تنهایی یکتای خدا رو فهمید. این‌جا می‌شه آدما رو دید و ازشون ناامید شد. این‌جا می‌شه از دنیایی که بهش چسبیدیم متنفر بشیم.

من دیگه نمی‌خوام تو این دنیا باشم.

***

چشمامو آروم باز می‌کنم. نور توی اتاق چشم‌مو می‌زنه. تو رو می‌بینم که سرتو گذاشتی کنار دست من. چقدر دلم برات تنگ شده.

نمی‌تونم دستمو تکون بدم. نمی‌تونم صدات بزنم حتی. حالا بازم می‌فهمم که چقدر ما آدما عاجزیم.

سرمو برمی‌گردونم رو به پنجره و بیرونو نگاه می‌کنم.
جایی که نور خورشیدِ یه صبح بهار، از لابه‌لای برگای سبز و باطراوتِ درختِ کنار پنجره خودشو پهن می‌کنه توی اتاق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
علیرضا توحیدی

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (4)

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

بسم الله


یک ویژگی ای که دارم، این است که بعضی چیزهای خیلی ریز به صورت دقیق و باجزئیات کامل در ذهنم می ماند. مثلاً آن روزی که علیرضا زیر پست سیاسی ام کامنت گذاشته بود که لطفاً دست از خط کشی های سیاسی برداریم! منظورش این بود که آدم های اطرافمان را با قضاوت های نابجا دسته بندی نکنیم. بی بصیرت و افراطی و فتنه گر و ضدّانقلاب و ساندیس خور و هزار ویک برچسبِ این طرفی و آن طرفی که اغلبشان هیچ بارِ معنایی به جز توهین و غرض ورزی ندارند؛ و اغلبمان استادِ استفاده ی به موقع و بی موقع از آن ها هستیم. اصلاً وقتی طرف مقابل را می بینیم، برچسب هایمان را زیر و رو می کنیم تا ببینیم کدامشان به تنِ آن شخص می خورد که صاف بچسبانیم به پیشانی مبارکش و خوشحال و شاد باشیم از عملِ خداپسندانه مان!

بگذریم... علیرضا خوشش نمی آید که این وسط ها حرف سیاسی بزنیم؛ پس نمی زنیم! به هر حال آن روز، به قول اهالیِ فیس بوک (علیه و علی آبائه اللعنت الدائمه) یک کامنت نثارمان کرد که «امیرسجاد! لطفاً دست از خط کشیای سیاسی و این جور مرزبندی ها بردار.»

یک سال و چهار ماهِ بعدش امّا، علیرضا پیامکِ طنزِ سیاسی اش را به سویِ تلفنِ همراهِ عزیزم سوق داد! همان پیامکی که اسنادش به تاریخ سی ویکم دسامبرماهِ دوهزار و چهاردهِ بعد از میلادِ جنابِ مسیح (ع)، رأسِ ساعت هفده و بیست و سه دقیقه به وقتِ مقدّس نصف النّهار مبدأ در تلفن همراهمان ذخیره شد که ذخیره ای باشد برای روز مبادا :

«در پی تهدید داعش برای حمله به مرزهای ایران، درخواست می شود کسانی که در فتنه ی 88 شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران سر می دادند، خودشونو به مرزهای غربی ایران برسونن که وقت فداشدنه!»

و از بدِ ماجرا، دقیقاً همان ویژگی ای که ذکر خیرش بود در من زنده شد. ناگهان حسّ انتقام گیریِ مُزمن فعال شد و در جوابی که دادیم، شد آن چه شد:

«قال العلیرضا جونم: سجاد خواهش می کنم از این مرزبندیا نکن!»

پس بعد از جواب دندان شکنمان، چیزی راه گلوی علیرضا را سد کرد که او را به خخخخخخ گفتن واداشت؛ فلذا درحال خفه شدن بود که به سختی پاسخ داد:

«خخخخخخخ حاجی اصن حافظه ت تو حلقم :دی »

لاکن تمامِ چهار قسمتِ «مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز» هایی که تقدیمتان شد، از همین ویژگیِ خارق العاده مان نشأت می گرفت که به ریزترین خاطراتِ واقعی سال های پیشمان که قطارِ غارتگرِ زمان مخفی شان کرده بود، پرداختیم. همان هایی که شاید فکر می کردیم یادمان رفته، امّا در واقع غلط می کردیم؛ و به عبارت دقیق تر، غلط «فکر» می کردیم که یادمان رفته!!!

....................

امّا در مورد شخصیتِ اصلیِ داستان که وبلاگ متعلّق به ایشان بود و ما به صورت استیجاری در بلاگشان به ایرادِ سخنان گهربارمان می پرداختیم؛ بی آن که درهم و دیناری بابتِ اجاره بها به ایشان تقدیم کنیم؛ علیرضا، با شهرتِ مستعارِ «توحیدی» است. همان «پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری» که بعدها تبدیل شد به «پسرکِ باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» و در پایانِ داستان می شود «دوستِ عزیز من که چند وقتی است دارد درس معرفت می دهد به خودم و بقیه ی دوستانم؛ اگر که اهل پندگرفتن باشیم

در مقابلِ تنها ویژگیِ خاصّ من، علیرضا سه ویژگی منحصر بفرد دارد که به کمک آن ها می توان نسخه ی اوریجینالش را از سایرِ نُسَخِ تقلّبی در بازار تشخیص داد:

اولی اش همان لبخند معروفی است که حتماً حتماً حتماً باید دندان هایش پیدا شود و به گمانم بیست و یک ساعت و نیم از بیست و چهار ساعت روی لب هایش نقش بسته!

دومی اش زبانی است که با کسی رودربایستی ندارد. اگر از کسی خوشش نیاید، رسماً اقدام می کند به شستنِ طرف با جوهرنمک و سپس گذاشتنِ او به کناری! البته کنار که نه؛ تازه می گذاردش وسطِ گود تا هر کسی یک متلک بار آن موجودِ زبان بسته کند! علیرضا اعتقادی به فیلم بازی کردن ندارد و همین فیلم بازی نکردنش باعث شده که باور کنم عوض شده ام که دیگر مرا با جوهرنمک نمی شویَد.

سومین ویژگی اش هم به خودم و خودش مربوط است و لاغیر!

البتّه ناگفته نماند که ویژگی مزخرفش هم این است که اُدکُلنِ انگلیسیِ از آب گذشته ای که پولش را مستقیماً ریخته بودیم در دهانِ آتش گرفته یِ یک مشت بریتانیاییِ روباه صفتِ بِلوندِ بویینگ سوارِ  بی همه چیز، یعنی دقیقاً همان کادوی تولّدی که نوزدهم دی ماهِ یک هزار و سیصد و نود و سه به او هدیه دادیم را در حضورمان استفاده نمی کند!

و الهی که بویِ متعفّنِ عرقش مایه ی آبروریزی اش در روزِ جشنِ عقدش باشد که حالش را ندارد که دل رفیقش را به دست آورد(ش)!

 




پیام های بازرگانی:

دورانِ اجاره نشینی ما تمام شد و از دیشب خودمان صاحب بلاگ شدیم. اون جا هر غلطی که بخوام می کنم! :))))

http://namahramaneha.blog.ir/


+ از علیرضا هم معذرت می خوام که بلاگش رو نابود کردم؛ به خصوص با این پست آخری ;-) :-*


پایان .../



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۲
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (3)

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

بسم الله


گاهی وقت ها، بعضی چیزها دقیقاً با بسامدِ طبیعیِ یاخته هایِ عصبیِ مغزت شروع می کنند به پیاده روی کردن روی دسته ای از نورون هایِ نازنینِ حسیِ لوبِ گیجگاهیِ مُخ کوچکت!

مثل این که برای ایجاد پاره ای «روزنامرّگی» در طرزِ اندیشیدن، ساعت ها بنشینی و تفکّر کنی روی این که یک مجموعه ی نامنظّم می تواند معلولِ یک مجموعه ی منظّم باشد؛ امّا به ندرت پیش می آید که یک مجموعه ی نامنظّم، علّتِ یک مجموعه ی منظّم شود و تقریباً احتمالش میل می کند به عددِ نپر به قوّه ی منفیِ دویست که طبق آخرین تحلیل های بنده ی حقیر، می شود چیزی در حدودِ ده به توانِ منفی هشتاد و هفت!

یا مثلاً همین ماجرایِ اخیرِ نصف النّهار مبدأ که دنیا را به دو بلوک شرق و غرب تقسیم کرده است! اصلاً از بس که روی موضوع خاورمیانه ی حاصل از این نصف النّهار مبدأ تمرکز کرده ام، به گمانم به آکسون های سلول های پورکینیه ی مخچه ام آسیب رسیده است.

یا مثل همین فلسفیدن های دیوانه وارِ دنیای وارونه ی من که گاهی منتهی می شود به تکیه کلامی که با آن روی اعصاب اطرافیانم تمرینِ پنالتی زدن در بازیِ مقدّسِ گل کوچک می کنم.

امّا حال به هم زن ترین ترکیبِ قابلِ تأمل، «موج سینوسی» است. اصلاً در دو ساعت اخیر، به صورت خاصّی احساس می کنم که دیوانه شده ام! به نظرم می توان به ضِرسِ قاطع ادّعا کرد که نیمی از مشکلات بشریّت، حاصل همین عکس العمل های سینوسی اطرافیان است. انگار این امواجِ منفیِ هارمونیکِ پریودیک هستند که دارند دنیا را می گردانند!

جامعه ی ارتعاشیّون معتقدند که پاسخِ هارمونیک، معلولِ ورودیِ هارمونیک است. امّا اگر دقیق تر نگاه کنیم، اغلب پاسخ هایِ جهانِ واقعی، هارمونیک هستند؛ حال آن که ورودیِ آن ها در بیشتر مواقع، می تواند انبوهی از خُزعبلاتِ درهم و برهمِ غیرهارمونیک باشد.

مثلاً همین پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور مُدام پاسخ های رفتاری از جنس موج سینوسی تحویلمان می داد. اینکه هفته ی قبل در اوجِ بی شعوری در محضرمان، حضورِ مقدّسمان را به معنای واقعی کلمه خوار و خفیف کرد را بگذارید کنارِ رفتارِ یک هفته و دو روز قبلش که با نهایتِ شعور، آن رمانِ نچسب را با کلّی تعریف و تمجید از حضرتمان، تأیید کرد!

مجموعه ی این دو حرکت، یک موج سینوسی در پایه ی شعور، و با نیم دوره ی تناوبِ دو روز و چند ساعت را نشان می دهد. در واقع اوجِ شعور را می توان به نقطه ی بیشینه (همان ماکزیمم خودمان!) و اوجِ بی شعوری را می توان به نقطه کمینه (همان مینیمم خودتان!) نسبت داد؛ شاید هم بالعکس!!!

نقطه ی قابل توجّهش این است که پسرک دو هفته بعد از اوج بی شعوری، دوباره در شعور اوج می گیرد. ماجرا برمی گردد به کوئیز دومِ مکانیکِ سیالات! یعنی همان درس نکبتی که با دکتر پیشه ور داشتیم و من سرِ کلاسش اقدام می کردم به عملیّات چریکیِ مخفیانه ی رمان خوانی! در مورد این درس لازم است متذکّر شوم که نقطه ی مشترک من و گاوِ کدخداصَفَرعلی است؛ چراکه هر دویمان این درس را به اندازه ی بُزِ شش ماهه ی مَشتی کوکب می فهمیم!

حالا تصوّر کنید که من به نمره ی این کوئیز نیاز دارم و پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور هیچ نیازی نمی بیند که از این درس نمره بیاورد. فلذا طبق معمول من سرتاپا استرس گرفته ام و او بی خیال دارد خمیازه می کشد.

به سَنَدیّت برگه ای که روی تابلوی اعلانات دانشکده ی مهندسی مکانیک نصب شده، کوئیز رأس ساعت پنج و نیم بعد از ظهر آغاز خواهد شد و ما دانشجویانِ کشورِ عزیزِ ایران، بنا به روایتی عینِ اسبِ میرزاباقر، از صبح تا حالا داریم از این طویله به آن طویله می رویم و دروسِ اساتیدِ برجسته ی کشور را نُشخوار می کنیم!

الان، ساعت پانزده و پانزده دقیقه؛ وقتی که جناب دکتر بیژن طائری به ما اجازه مرخّصی از کلاسِ پربارِ صدوپنجاه نفری شان را داده اند! وای که چه قدر دلم می خواهد بخوابم؛ و این بختِ شومِ من است که کسی دور و برم نیست؛ مگر همان پسرکِ قهرمانِ داستان! کم کم استرس همزادپنداری با گاوِ کدخداصَفَرعلی دارد سراغم می آید. بین دو راهی مانده ام: «خواب» یا «دوساعتِ مفید سیالات خواندن»؟ این جاست که به یک نفر باشعور برای مشاوره و راهنمایی نیازمندیم.

و در همین لحظات، پسرکِ قصّه، کأنّه سوپرمن ظاهر می شود و خمیازه کشان می گوید: «من هم نخوانده ام. برویم نیم ساعت در مسجد بخُسبیم؛ بعداً می خوانیمش.». با این جمله، چنان آرامشی در وجودم ظاهر شد که نیم ساعت در مسجد با پسرک چرت و پرت گفتیم و یک ساعت در کنارش خوابیدم!

این جمله را اگر نگویم، ظلم کرده ام به پسرکِ قهرمانِ داستان: به گواهی من و تمامِ دوستانِ نزدیکمان، پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» با چشمانِ نیمه باز می خوابد!

.

.

.

انگار دستِ تقدیر می خواست که هم چنان نقطه ی مشترک من با گاوِ کدخداصَفَرعلی، در موضوع فهمِ مکانیکِ سیالات حفظ شود.

شاید نقطه ی عطفِ رابطه ی من و پسرکِ «باشعور ـ بی شعور ـ موج سینوسی» از همین جا شروع شد؛ 

همان پسرکی که بعدها یکی از باشعورترین ها و بامعرفت ترین ها می شود؛

همان که امشب گرسنه است و من نمی توانم کاری برایش بکنم ...



شاید ادامه داشته باشد ...



موج سینوسی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۹
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (2)

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ

بسم الله


حیف شد ...  خیلی هم حیف شد ...

حالِ خوشِ اوّلین دفعه ی مهربان شدنش خیلی دوام نداشت.

پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِشعور که در نظرم تبدیل شده بود به پسرکِ دوست داشتنىِ ازمن راضىِ باشعور، چند روز بعد دوباره برگشت سر جای اوّلش!

تا آن روز، قویاً معتقد بودم که «شعور» یک مفهوم اکتسابی است؛ و طبق این نظریه ی قدرتمند، استنتاج می شد که می شود روی «باشعور» شدن پسرکِ فاقد شعور، حساب باز کرد.

امّا این بار رفتارِ «بی شعور مآبانه ای» از خودش نشان داد که انگار آیه ی «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللهِ» برایم مجسّم شده بود!


راست راست دارد توی چشمان دوست مشترکمان نگاه می کند و در حال اشاره کردن به من، بلندبلند می گوید: 

«میثم! این رفیق هایت را از کجا آورده ای که این قدر حال به هم زن هستند؟»

خب یک نفر نیست که به این موجودِ منفور بگوید که لااقل این حرف ها را پشت سرم بزند؟! 

یک نفر پیدا نمی شود که به این پسرکِ ازخودراضیِ فاقدِشعور بفهماند که فلسفه ی غیبت کردن و پشتِ سرِ دیگران حرف زدن، برای همین مواقع است؟! 

چرا در مقابل خودم، خودم را تحقیر می کنی؟!


راستی... تا یادم نرفته «میثم» را معرفی کنم. میثم، همان کسی است که وقتی ازش می پرسی «چند کیلویی؟»؛ جواب می دهد: «زیر صد؛ بالای نود!»

راستش را بخواهید، هنوز به طور قطعی برایم اثبات نشده بود که شعور در این پسرک راهی ندارد. لاکن هم چنان امیدوار بودم به باشعور کردنش! آن قدر امیدوار که همان موقع دلم می خواست کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را از کیفم بیرون بیاورم؛ شاید باعث بازگشت  آن یک ذره شعور در وجود پسرکِ منفور شود. 

امّا حیف که این کار، دیگر جزء محالات بود؛ چون صبح کتاب را هدیه داده بودم به دکتر تیکنی. البتّه ناگفته نماند که دکتر تیکنی درمقابل کتاب، شکلاتِ کاکائوییِ خوشمزه ای داد که هنوز هم مزه اش دارد با روح و روانم بازی می کند. تقریباً می توانم ادعا کنم که اولین عاشق شدن من در دانشگاه همین جا بود. عشقی سرشار از تلخی با نام تجاری گالکسی که قلمم از توصیفِ لذتِ آب شدنش در دهان عاجز است!

شاید تنها نقطه ی مثبت این قسمت، همین شکلاتِ کاکائویی منحصربفرد دکتر تیکنی باشد. به نظرم، مبادله ی کتاب و شکلات، تجارت منصفانه و سودمندی بود که موجبات شور و شعفمان را فراهم ساخت؛ البتّه به شرطی که مسأله ی ایجاد شعور در وجود پسرکِ فاقدِشعور را نادیده بگیریم! 


«باشعوری» یا «بی شعوری»؟

مسأله این است ...



ادامه دارد ...


۱ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۳
گل برگ

مِی خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز (1)

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

بسم الله


همه چیز از یک کتاب شروع شد؛

از یک کتابِ رمانِ کوچکِ قدیمیِ ساده که روی جلدش نوشته بود: «رویِ ماه خداوند را ببوس».

همه چیز از آن‏جا شروع شد که به کتابی که در دستان من بود نگاه می ‏کرد؛

همان کتابی که دو سال و اندی پیش داشتم سر کلاس مثلاً مهمّ دکتر پیشه ‏ور می ‏خواندم و بعدها هدیه ‏اش دادم به دکتر تیکنی عزیز!

پسرکِ منفورِ ازخودراضیِ فاقدِ شعوری را می‏ گویم که انگار کاری به‏ غیر از متلک انداختن به منِ بچّه‏ ننه ‏ی بی‏ مزه بلد نبود!

تا این‏که یک لحظه، فقط و فقط برای چند ثانیه گفت:
«مصطفی مستور می‏ خوانی؟! من دبیرستان که بودم، چند ساعته همه ‏اش را خواندم!»

این‏ جا بود که یک آن با خودم گفتم:

«این هم یک متلک دیگر؛ به ‏جهنم!»

هنوز این فکر مزخرف از ذهنِ همیشه پریشانم نگذشته بود که ادامه داد:

«احسنتتتتت... کتاب خوبی است ... بخوان!»

و برای اولین بار بود که به همان ذهنِ همیشه پریشانم خطور کرد:

«دمش گرم! بالاخره یک بار واقعاً قصدش متلک انداختن نبود!»

انگار که این بشر هم سر در می ‏آورد از رمان‏ های نچسبی که فقط به بعضی آدم‏ ها می‏ چسبد ...

مثل همین رمان خیلی قدیمی ‏ نچسب امیرخانی که در میانِ دغدغه ‏هایِ بی‏ سروتهِ این روزهایِ پرکار و پردردسر، کمی حال و هوایمان را خوب می‏ کند.

راستی!

در جایی خواندم که امام علی (ع) فرموده بودند:
«بدترین چیز که آدمی وقت خود را با آن پر می ‏سازد، پرکاری‏ های بیهوده است.»




ادامه دارد ...

 

دوست ترین دوستان من

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
گل برگ

خواب آلودگی، بی تو در چشم عاشق نیاید

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

بسم الله

گاهی هم می شود که یک جای دنج برای خودت دست و پا می کنی؛
جای دنجت می شود پشت بام همان ساختمان نیمه کاره ای که پله های اضطراری اش انگار اصولی ساخته نشده اند.
همان ساختمان که پنجاه متری اتاقک نگهبان است؛
همان اتاق نگهبانی که تازگی ها پاتوق مسئول همه نگهبانان شده است؛
همان مسئولی که از ساعت دوازده شب به بعد اجازه نمی دهد کسی وارد یا خارج شود؛
همان ساعت دوازده شب به بعدی که تازه بی خوابی به سرت می زند؛
و همان «سَری» که ای کاش روزی «سرِ» جایش نباشد ...
.
.
.
آفتاب که طلوع می کند، منتظری تا دوباره هوا تاریک شود و تو از فرصت تاریکی استفاده کنی
تاریکی هم گاهی خوب است؛
اخیراً زیادی به خودش مدیونمان کرده است!
مثل وقتی که استتارمان می کند درمقابل نگهبان بداخلاق ساعت دوازده به بعد!
یا مثل وقتی که روی پشت بام دراز می کشی و آنقدر زُل می زنی به تکّه شصت در شصت سانت آسمانِ تاریک؛ تا هی ستاره های جدید را پیدا کنی!
یا مثل وقتی که چشمان باز و بسته فرقی برایت نمی کند! شاید در این شرایط است که می توانی امتحان کنی که با چشم های باز هم می توان خوابید؛ درست مثل وقتی که با چشم های بسته بیداری!
و اینجاست که می بینی همه این ها را مدیون تاریکی هستی...
تاریکی آن قدرها هم بد نیست؛
به شرط آن که خارج از وجودت باشد.
به محض اینکه همین تاریکی وارد قلبت شد، می شود بلای جان!
.
.
.
امشب ستاره های تکه شصت در شصت سانتِ آسمانِ تاریکِ من، سه تا بیشتر نیستند!
تازه دو تایشان آنقدر به هم چسبیده اند که باید التماسشان کنی تا بشوند دو تا!
شاید هم یکی بوده و تاریکی وارد وجودش شده!
تاریکی که وارد وجودت بشود، روی «وحدت وجودت» تأثیر می گذارد!
پس شاید بهتر باشد که از همین بیرون تماشایش کنی!
‫#‏تاریکی_خاصّ_من‬ ...

تاریکی


روز و شب مالِ تمامِ مردم ِدنیا؛ ولی
ساعتی از گرگ و میشش مالِ ما دیوانه ها .../

تاریکیِ بامدادِ سی و یکم ِ اردیبهشت ِ هزار و سیصد و نود و چهار ِ هجریِ شمسی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۸
گل برگ

خیال کن که غزالم؛ بیا و ضامن من شو ...

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

بسم الله


اتفاقات، اتفاقی نیستند ...

وقتی که دارد دو سال می شود که خمار مانده ای،

یک آن با خودت فکر می کنی که تو را چه شده است که طبیب، نسخه "دوری و دوستی" برایت پیچیده؟!

گوشه اتاق کِز می کنی و با خودت صغری ــ کبری می چینی که چرا اتوبوست تأخیر خورده؟!

آن هم یک تأخیر دو ساله...

فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی...

همان ذهن فراموشکاری که مدتهاست نتوانسته یک ایده خلاقانه بدهد، حالا عین ساعت دارد کار می کند!

دلیل و دلیل و دلیل... 

پشت هم برایت دلیل می آورد که چرا نسخه دو ساله طبیب، شده است "دوری و دوستی" 

و در همین حالتی که باریکه اشک از گوشه چشم، صورتت را قلقلک می دهد، فکری از ذهنت می گذرد که مثل زلزله هشت ریشتری زیر و رویت می کند.  

اینجاست که دلت می ریزد! 

نکند نسخه طبیب، "دوری و قهری" باشد! 

نکند از چشمش افتاده باشی!

نکند چوب خط هایت پر شده باشد!

نکند ...

.

.

.

چشمانت را بسته ای و فکر می کنی.

لحظه به لحظه نفس کشیدن سخت تر می شود؛

انگار دارند با طنابِ "بغض" خفه ات می کنند؛

کم کم آن قدر نفس کشیدن برایت سخت می شود که یادت می رود چند لحظه قبل چه چیزی به فکرت رسیده بود

 آرام آرام احساس سرما می کنی؛ و دیگر چیزی یادت نمی آید...

.

.

.

.

.

چشمانت را باز می کنی.

ساعت هشت و هشت دقیقه...

هشت ساعتی می شود که خوابیده ای؛ اما هنوز هم خستگی از تنت بیرون نرفته!

دیگر خبری از طناب دار و گرفتگی راه نفس نیست،

اصلاً یادت نیست که با طناب بغض بیهوشت کرده بودند.

خواب دیده ای، 

اما هر چه فکر می کنی یادت نمی آید که چه خوابی بوده است. 

هر چه بود که چیز خوبی نبود...

چشم هایت دارد می سوزد.

می روی جلوی آینه تا چشم ها را وارسی کنی؛ 

که رد اشک خشک شده را روی گونه هایت می بینی!

کمی فکر می کنی؛

دوباره یادت می آید:

دو سال...

"دوری و دوستی

و شاید هم "دوری و قهری" ...



مسجد جمکران

عکس: مسجد مقدس جمکران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۴
گل برگ

چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم؟

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ

بسم الله


رفتن، بهانه نمی خواهد ...

یک دلخوری کوچک، می شود دلیل بزرگی برای پس انداز کردن همه خاطرات در قُلّکی که قرار است زیر درخت گردوی باغ پدربزرگ دفنش کنی.

یک کم محلی ساده، می شود بزرگترین دلیل برای اینکه قلم سیاه برداری و همه خاطرات سفید را خط خطی کنی!

یا شاید هم خیانت را در گلویت فرو می دهی تا اسمش را بگذاری بهانه!

همه اش می شود یک چمدان کوچک پر از فراموشی برای رفتن؛ یک عالمه بغض برای گیر کردن در گلو، یک دنیا غصه برای خوردن و یک دریا اشک برای ریختن ...

.

.

.

ماندن، اما بهانه می خواهد ...

یک شانه همیشه آماده برای سرت،

یک آغوش همیشه گرم برای بغل کردنت،

یک جفت نگاه خیره برای چشمانت،

یک دست آشنا برای نوازش کردنت،

یک حبّه عشق کوچک که بیاندازی درون فنجان قلبت،

و شاید هم یک خانه سرد با خاطرات گرم قدیمی اش ...

ماندن، یک بهانه ساده می خواهد؛

می خواهد که یکی باشد که باشد؛ بشود برایت تنها کسی که باید بشود!

ماندن، تو را می خواهد .../

.

.

.

خسته از شعرهای فرسوده،

خسته از سگ دوهای بیهوده،

به گناهِ نکرده آلوده،

مثل این روزهای اهوازم ...

 

چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۸
گل برگ

اصلا یک حس و حال بدی دارم این روزها، پرستو.

این روزها هر وقت به‌ت فکر می‌کنم، تصویر یک خیابان خیس ِ باران‌خورده توی ذهنم جان می‌گیرد. توی این قاب، من و تو نشسته‌ایم توی ماشین؛ من دارم رانندگی می‌کنم لابد و تو، سرت را تکیه داده‌ای به شیشه‌ی سرد و مه گرفته.

از همین‌جا، از توی خیال‌های من هم پیداست، که بغض کرده‌ای شاید؛ که دلت نمی‌خواهد با هیچ‌کس حرفی بزنی، حتی با من.

حتی دست‌هات را گذاشته‌ای دور از دست‌های من، که نتوانم لمس‌شان کنم، شاید. حتی دست‌هات را، حتی دست‌هات را ازم دریغ می‌کنی.

چه تصویر غم‌انگیزی است، پرستو؛ چقدر دور از همیم و سرد.



می‌دانم، پرستو؛ من می‌فهمم.
یک روزهایی آدم دلش می‌خواهد سکوت باشد، تنهایی باشد؛ بنشیند به تمام چیزهایی که توی پس‌کوچه‌های ذهنش گم شده‌اند فکر کند. به جاهای خالی زندگی‌ش، شاید. یا به تمام آدم‌هایی که آرام آرام، تصویرشان توی ذهنش محو و بی‌معنی شده است.

و چقدر دردناک است این روزهایت، پرستو؛ برای کسی که بی حد، دوستت دارد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۰۳
علیرضا توحیدی